بهائیت حبابی بر روی سراب


تاریخ :بهمن ۱, ۱۴۰۲ | نویسنده : مجمع علمی فرهنگی منتظران | موضوع :یادداشت

بهائیت حبابی بر …

بسم الله الّرحمن الّرحیم

بنام خداوند جان و خرد

بهائیت حبابی بر روی سراب

چرا؟

تالیف: نصراله اسدالهی

روزی که با نام بهائیت آشنا شدم نمی دانستم یعنی چه؟ پرسیدم  و کاویدم ، دیدم که یا للعجب!… پس ماجرا این است!

ماجرا از این قرار شد که پیدا کنم ریشه این اعتقاد از کجاست؟ از یکی از بهائیان همسایه پرسیدم اگر این اعتقاد دین است باید ریشه و رهبری داشته باشد ، گفت چرا که نه ،حضرت باب، امام زمانی که شیعه بدان معتقد بود ظهور کرد ودر تبریز به شهادت رسید، وحضرت بهاءالله آئینی جدید به بشریت عرضه کرد که بهائیت است.

بی طرفانه برای یافتن اثری از این دو نام، جستجوی تاریخ را شروع کردم دیدم بله: روز اول محرم سال ۱۲۳۵هـ ق در شهر شیراز، زنی بنام فاطمه بیگم از شوهرش میرزا محمد رضا بزاز پسری به دنیا آورد که نامش را علی محمد گذاشتند، علی محمد در دوران کودکی پدرش را از دست داد وتحت تکفل دائی خویش سید علی قرار گرفت، « ایشان را برای درس خواندن نزد شیخ عابد بردند(تا مقدمات زبان فارسی وقرائت قرآن وحساب را بیاموزد،) هرچند حضرت باب به درس خواندن میل نداشتند»[۱]  او قریب پنج سال در آن مدرسه شاگردی کرد، وبنا به قراینی در این کار استعداد چندانی نداشت و به خاطر تنبلی و دیر آمدن به مکتب تنبیه می شد.

شیخ عابد شیخی مذهب بود واز اول کودکی عقاید شیخیه در ذهن علی محمد جاگرفت وتوجهش به شیخ احمد احسائی وسید کاظم رشتی جلب شد، (شیخ احمد احسائی بنیانگذار مذهب شیخیه وسید کاظم رشتی شاگرد و جانشین او بود)  وبه همین جهت علی محمد در سال ۱۲۵۹هـ ق به عراق سفر کرد « وپس از سه روز همان جوان وارد محضر سید شد ونزدیک در جلوس نمود بانهایت ادب و وقار درس سید را گوش میداد»[۲] در درس سید کاظم رشتی بود که جاسوس روس کیناز دالگورکی با نام مستعار شیخ عیسی لنکرانی اورا پیدا کرد.

کینیاز دالگورکی جوان ۲۸ ساله ای بود که در ژانویه سال ۱۸۳۴ میلادی ( بهمن ماه ۱۲۱۲ شمسی)  به عنوان مترجم سفارت روس ، « در روزگاری که در ایران وبا وطاعون، قحط وغلا و مرگ و میر فراوان بود، [۳]» از روسیه به ایران آمد،

کینیاز بوسیله منشی سفارت  یک معلم عربی یافت که اصلاً مازندرانی واز طلاب مدرسه پا منار بود وشیخ محمد نام داشت واز شاگردان حکیم احمد گیلانی (که مردی فاضل ، صاحب عقیده و ایمان ،وعارف مسلک بود) بشمار میرفت. روزی دو ساعت با اجازه سفارت در منزل شخصی او جامع المقدمات تحصیل می کرد و ماهانه یک تومان به او میداد و علاوه بر صرف و نحو عربی، نصاب وترسل وتاریخ معجم را هم می آموخت. وپس از یک سال موفق شد فقه و اصول هم بخواند.

کینیاز می گوید: « شب ها جمع کثیری در منزل حکیم احمد گیلانی مجتمع می شدند وشب های دوشنبه وجمعه ذکر می گرفتند، من هم در آنجا سرسپرده بودم دوستان وبرادران طریقت بیشماری داشتم میرزا آقاخان نوری [۴] هم در این خانگاه سرسپرده بود و بواسطه او نوری ها وبستگان او که از اهل نور [مازندران] بودندجزو مَرَدَه [۵]  حکیم و سر سپرده بودند.

ازجمله بستگان او، میرزا رضاقلی و میرزاحسین علی و میرزا یحیی که از نوکر ها وبستگان نزدیک میرزا آقاخان بودند و خیلی هم به من اظهار خصوصیت می کردند، دو نفر اخیر الذکر محرم من شدند.

از هرجا خبری می شد، به من اطلاع می دادند، من هم در عوض آنچه لازمه کمک بود به آنها میکردم…»[۶]

میرزا حسین علی روزی در هوای گرم آمده بود که کینیاز را  ملاقات نماید، ولی او در دو فرسخی شهر بود. کینیاز پس از آمدن به شهر در صندوق نامه هایش یک نامه از او دید، که  گزارش  داده بود:

«دیشب غروبی قائم مقام صدر اعظم به خانه حکیم احمد گیلانی آمده بود ومن بوسیله گل محمد نوکر حکیم، به عنوان اینکه صدر اعظم را ببینم، وارد اطاق قهوه خانه شدم … قائم مقام می گفت: این شخص (محمد شاه) لایق سلطنت نیست، نوکر اجنبی است وباید یک نفر ایرانی پاک طینت، مثل زندیه پادشاه شود. وسایل کار را به توسط وکمک اعیان وسردارها باید فراهم کرد و همسایه جنوبی حاضر است، همه جور با ما مساعدت کند.

وحکیم احمد هم تصدیق  می کرد و می گفت شما و تدابیر شما این شخص را به سلطنت رسانیده. من چندین مرتبه در این خصوص به شما گفتم، ولی مواقعی چند بدست آمد که شما مانع شدید. خصوصاً هنگامی که در نگارستان بودیم واغلب شاهزادگان بلافصل مدعی سلطنت بودند و اگر بزرگان زندیه را حاضر نداشتید علی میرزای ظل السلطان که بود وبه علاوه میان این چند نفر شاهزاده یک نفر که لایق بود، به تخت می نشاندی. قائم مقام فرمود: ملاحظه خواهید نمود، که این جوان مریض که نوکر اجانب است مثل پدرش ناکام از دنیا خواهد رفت وحق به حق دار خواهد رسید.»[۷]

کینیاز پس از خواندن این نامه بدون اینکه کس دیگری را در جریان بگذارد یکسره به باب همایون رفت وپیغام داد که از طرف دولت خود مطلب واجبی دارد که باید به شخص شاه عرض کند،

شاه پس از شنیدن خبر سراسیمه از کاخ بیرون آمد، کینیاز گفت مطلب محرمانه  است ونامه را به شاه داد. شاه با خود او مشورت کرد وگفت چند ماهی است که تمام اختیارات را به صدر اعظم داده ام و او می خواهد مرا وادار کند که با دولت امپراتوری روسیه مخالفت کنم. وشهر های ایران باز پس خواهم، وافسرانی از فرانسه یا انگلیس بیاورم وسرباز تربیت کنم واسلحه جدید از دولت خارجی بگیرم ومدرسه ای مثل فرنگیان باز کنم ومی گوید مبلغ گزافی هم دولت انگلیس، بلا عوض برای این کار خواهد داد.

کینیاز از صداقت شاه متحیر ماند وقتیکه دید همه اسرار دولت را به یک باره در اختیار او گذاشت، با اینکه چند ماهی نیست که با او آشنا شده است. کینیاز می گوید هردو را باید از بین برد، شاه میگوید « قائم مقام را فردا به کیفر اعمال خودش می رسانم، ولی حکیم احمد بسیار مشکل است، چون جنبه روحانیت وارشاد وبزرگی دارد. کینیاز گفت « کار او به عهده من.»[۸]

کینیاز در خاطراتش ادامه می دهد: « من آمدم منزلزهر قتّالی تهیه نموده، میرزا حسین علی را خواستم. یک اشرفی فتحعلی شاهی به او دادم و آن زهر را به او سپردم، تا هر طور ممکن است داخل گل نبات حکیم گیلانی نماید وکارش را یکسره کند و … [او] در ۲۸ صفر ۱۲۵۱هـ ق، [۴ تیرماه ۱۲۱۴ شمسی] به حکیم خورانیده و کار حکیم را یکسره نمود.

شاه هم قائم مقام را که در باغ لاله زار منزل داشت، دعوت به نگارستانش نمود و کار او را هم … یکسره کرد. ولی من زود تر از شاه انجام خدمت خود را نمودم.[۹] »

این قسمت را بخاطر بسپارید تا برگردیم به ریشه بهائیت .

شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی دو روحانی مجهول الهویه ای هستند که در ایران این عقیده را ترویج می کردند که امام زمان (عج) در هر زمان نایبانی دارد که واسطه بین او ومردم هستند و «بابِ»  امام محسوب می شوند.

شیخ احمد آن را «قریه ظاهره» وسید رشتی آن را «رکن رابع» معرفی می کرد ، و هر دو می کوشیدند تا به مردم القاء کنند که خود همان هستند. معتقدان به این مرام را شیخی مذهب یا «شیخیه» می نامند.

پس از مرگ سید کاظم رشتی در در اواخر سال ۱۲۵۹ هـ ق، علی محمد مانند دیگر شاگردان سید رشتی خودرا جانشین ایشان معرفی کرد وگوی سبقت از حاج کریم خان کرمانی،[۱۰] میرزا شفیع تبریزی،[۱۱] میرزا طاهر حکاک اصفهانی[۱۲] ودیگران ربود.

ملاحسین بشروئی از اهالی بشرویه خراسان که به دنبال گرفتن خبر از جانشین سید رشتی عازم عتبات بود، شش ماه بعد از مرگ سید کاظم رشتی، در شب پنجم جمادی الاولی سال ۱۲۶۰ هـ ق در شیراز مهمان علی محمد شد، « دو ساعت و یازده دقیقه ازشب گذشته بود. شب شصت و پنجم نوروز مطابق باشب ششم خرداد [۱۲۲۳ شمسی] از سال نهنگ و پنجم جمادی ۱۲۶۰ هجری [قمری] بود.»[۱۳]

علی محمد برای اثبات ادعای خود در همانجا تفسیر مختصری بر نخستین آیات سوره یوسف می نگارد که از نظر بهائیان اول واعظم واکبر جمیع کتب باب به شمار می آید.[۱۴]

اشراق خاوری در کتاب رحیق مختوم از صفحه ۲۱ تا ۲۴ تمامی آن بخش را که سورة الملک نام دارد، آورده است، وما قسمتی از آن را از صفحه ۲۲ بیان می کنیم.

«اللهُ قَدْ قَدَّرَ اَن یَخْرُجَ ذالِکَ الکِتابَ فی تَفْسیرِ اَحْسَنِ القِصَصِ مِنْ عِنْدِ مُحَمَّدِ بْنِ الحَسَنِ بْنِ عَلیِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلیِّ بْنِ موُسَی بْنِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلیِّ بْنِ الحُسَیْنِ بن عَلیِّ بْنِ اَبی طالِبٍ عَلی عَبْدِهِ  لِیَکوُنَ حُجَّةَ اللهِ مِنْ عِنْدِ الذِّکْرِ عَلَی الْعالَمینَ بَلیغا ً» یعنی بدرستیکه خداوند مقدر کرده است این کتاب را در تفسیر نیکوترین داستان ها (سوره یوسف) از نزد محمد فرزند حسن (عسکری) فرزند علی فرزند محمد فرزند علی فرزند موسی فرزند جعفر فرزند محمد فرزند علی فرزند حسین فرزند علی ابن ابی طالب بر بنده اش خارج سازد، تا از نزد ذکر (میرزا علی محمد) حجت رساننده ای بر اهل عالم باشد.

ملا حسین بشروئی با دیدن این تفسیر بابیت میرزا علی محمد را می پذیرد و اولین نفری می باشد که به «او» به عنوان «باب امام غایب» معتقد میشود.

عباس افندی در صفحات ۳ و ۴ کتاب شخصی سیاح می نویسد:

«آغاز  گفتار نمود ومقام بابیت اظهار و از کلمه بابیت مراد او چنان بود که من واسطه ی فیوضات از شخص بزرگواری هستم که هنوز در پس پرده عزّت است و دارنده ی کمالات بی حصر وحد، به اراده ی او متحرکم وبه حبل ولایش متمسک. ودر نخستین کتابی که در تفسیر سوره ی یوسف مرقوم نموده، در جمیع مواضع خطاب هائی به آن شخص غایب که از او مستفید و مستفیض بوده نموده و استمداد در تمهید مبادی خویش جسته وتمنای فدای جان در سبیل محبتش نموده واز جمله این عبارت است: یا بَقیَّة َاللهِ قَدْ فَدَیْتُ بِکُلّی لَکَ وَ رَضیتُ السَّبَّ فی سَبیلِکَ وَ ما تَمَنَیْتُ اِلاّ القَتْلَ فی مَحَبَّتِکَ …» یعنی ای بَقیَّة َالله تمام وجودم فدای توباد، حاضرم در راه تو دشنام بشنوم و هیچ آرزویی جز کشته شدن در راه تو را  ندارم.

مبلغان و نویسندگان بهائی تلاش کرده اند به خورد بهائیان بدهند که بَقیَّة َالله یعنی میرزا حسین علی، در حالیکه فاضل مازندرانی در صفحه ۶۸ کتاب اسرارالآثار خود تصریح دارد «بَقیَّة َالله » از القاب امام دوازدهم شیعیان است و به همین معنا در آثار اولیه باب به کار رفته است.

باری  ملا حسین بشرویی و ۱۷ نفر دیگر ادعای بابیت علی محمد را پذیرفتند که این ها در اسناد بابیان و بهائیان به حروف «حی» معروفند (حی به عدد ابجد برابر با ۱۸ است ، ح =۸ ، و ی = ۱۰) در سال ۱۲۶۱ علی محمد به بوشهر عزیمت کرد و از آنجا به یکی از مریدانش در شیراز، به نام ملا صادق خراسانی نوشت در اذان نماز جمعه این جمله را زیاد کند «اَشْهَدُ اَنَّ علیاًّ قَبْلَ نَبیل[۱۵] بابُ بَقِیَّة ُالله» یعنی شهادت می دهم علی محمد «باب» امام زمان (عج) است، همین که ملا صادق خراسانی چنین کرد، غوغایی در شیراز بپا شد ومردم خواستار تنبیه مسبب این واقعه شدند.

نظام الدوله حسین خان آجودان باشی حاکم شیراز، دستور داد ملاصادق خراسانی را دستگیر کردند و او گناه را به گردن علی محمد انداخت، حسین خان باب را از بوشهر احضار کرد.

نبیل زرندی این ماجرا را در تاریخ خود از صفحه ۱۳۷ تا ۱۴۱ تشریح کرده است، وما به اختصار به آن اشاره می کنیم . او می نویسد: نقطه اولی (علی محمد) را با احترام از بوشهر به شیراز آوردند و وارد مقر حکومت کردند، حسین خان آجودان باشی به تندی با باب برخورد کرد « آنگاه به یکی از فراشان امر کرد سیلی سختی به صورت حضرت باب بزند، این سیلی بقدری شدید بود که عمامه هیکل مبارک بر زمین افتاد» شیخ ابوتراب امام جمعه شیراز وساطت کرد ودر باره ادعای باب جویاشد، ایشان فرمودند: « من نه وکیل قائم موعود هستم و نه واسطه ی بین امام غایب ومردم هستم» امام جمعه گفت ایشان روز جمعه همین جملات را بالای منبر بیان کند، روز جمعه در حالیکه مسجد وکیل پر از مردم بود میرزا علی محمد بالای منبر رفت و این گونه گفت: « لعنت خدا بر کسی که مرا وکیل امام غایب بداند، لعنت خدا بر کسی که مرا باب امام بداند، لعنت خدا بر کسی که بگوید من منکر وحدانیت خدا هستم، لعنت خدا بر کسی که مرا منکر نبوت حضرت رسول بداند،  لعنت خدا بر کسی که مرا منکر انبیای الهی بداند، لعنت خدا بر کسی که مرا منکر امامت امیر المؤمنین و سایر ائمه اطهار بداند.»

بدینسان بود که میرزا علی محمد با یک سیلی جانانه دست از ادعایش شست  وظاهراً توبه کرد. و رجال و مذهبیون شیراز خیالشان از بزاز زاده  شیرازی کمی آسوده گشت، ولی با این حال میرزا علی محمد پس از بازگشت از مسجد وکیل به فرمان حاکم فارس زیر نظر قرار گرفت واز ملاقات های عمومی منع شد،ولی او در نهان با مریدانش در تماس بود وپنهانی تبلیغات می کرد[۱۶].

طولی نکشید در اواسط سال ۱۲۶۲هجری قمری و ۱۲۲۵ هجری شمسی در شهر شیراز مرض وبا شایع شد. مردم متمکن و رجال شهر هرکدام به گوشه ای رفتند ونظارت از باب و بابیان ضعیف شد، و آشفتگی شدیدی پیش آمد و میرزا علی محمد از فرصت طلائی بدست آمده استفاده کرد وبه وسیله عمال روس ومریدانش از شهر شیراز خارج شد و به اصفهان گریخت.

خاطر نشان می کنم که کینیاز دالگورکی در خرداد سال ۱۲۲۴ ش به عنوان سفیر روس در ایران وارد تهران شده است (و ماجراهائی رخ داد که ما بدلیل اختصار از ذکر آن ها خود داری می کنیم)  و پر واضح است که خود او جریان بابیت را اداره می کرده است، خلاصه در جریانات بعد از فرار باب از شیراز سایه کینیاز به وضوح دیده می شود.

علی محمد در بین راه «نامه ای به منوچهر خان معتمد الدوله حاکم اصفهان مرقوم فرمودندکه برای حضرتش منزلی تهیه نماید» منوچهر خان معتمدالدوله که از مردم گرجستان روس واز عناصر متنفذ در دربار قاجار وحاکم اصفهان بود، با دیدن نامه باب به سلطان العلما ، امام جمعه شهر، فرمان داد تا منزلش را برای سکونت وپذیرائی باب آماده کند وبرادرش را تا بیرون شهر به پیشباز بفرستد.[۱۷]»

منوچهر خان گرجی کی بود؟

آغا محمد خان قاجار مؤسس دولت قاجاریه در ربیع الاول سال۱۱۹۰ هـ ق پس از لشگر کشی به گرجستان وارمنستان پانزده هزار اسیر به ایران آورد.

«در میان اسیران گرجی جوان خوش صورت و زیبائی از خانواده های گرجی بود که مورد توجه شاه قرار گرفت و  به تدریج در دربار ایران مراحل ترقی را پیمود، او منوچهر خان گرجی بود که آغا محمد خان او را به دربار نزدیک کرد و از اطرافیان خود قرار داد و او در صدد تقرب به شاه وجلب دوستی او برآمد و خویش را در دل شاه جا داد و عواطف اورا نسبت به خود جلب کرد، وی بعد ها اظهار تمایل به اسلام نمود و ظاهراً مسلمان شد و باطناً به آئین مسیحیت باقی ماند و در عالم اسلام خرابکاری نمود.[۱۸]»

منوچهر خان حمایت خودرا آشکارتر ساخت و بابیان آزادانه به تبلیغ وترویج عقاید خود پرداختند، تا اینکه امر بر مردم اصفهان گران آمد و نومید از عنایت فرماندار، شکایت به شاه بردند ومحمد شاه دستور داد تا میرزا علی محمد به تهران گسیل شود. معتمد الدوله برای اغفال و اسکات مردم، سید باب را باگروهی سوار به سوی پایتخت روانه کرد  و به رئیس آنها دستور داد بعد از طی هر فرسنگی صد نفر ازسواران را برگرداند، وصد نفر آخر هم بیست نفر بیست نفر برگردند وبیست نفر آخر ده نفر هم بر گردند ورئیس خودش با ده نفر آخر از راه غیر معمولی بطوری که کسی نفهمد باب را به اصفهان برگردانند «وطوری بیایند تا قبل از طلوع صبح به شهر وارد شوند[۱۹]» و به نحو زیرکانه باب را به عمارت سرپوشیده او بر گردانند.

از آن پس میرزا علی محمد در اندرون قصر خورشید مورد پذیرائی شایان واکرام نمایان بود و منوچهرخان برای تکمیل عیش و کامرانی او، برایش دوشیزه زیبائی را به زنی گرفت[۲۰].  (زن اول باب در شیراز مانده بود) هرشب نفراتی از یار واغیار به عمارت سرپوشیده می آمدند وگفتارش را می شنیدند و به بابیت او تبلیغ می شدند[۲۱]. و ظاهراً  زن جوان باب هم از آن ها پذیرائی می کرد.

ناگفته پیداست که عمال انگلیس نیز از اول ماجرا، یعنی از زمان پیدایش شیخ احمد احسائی تا امروز در پشت ماجرای تولید مذهب من در آوردی بابیت وبهائیت حضور جدی داشته وطبق نوشته تواریخ دوره قاجار از خرج هنگفت پول های کمپانی هند نیز در ترویج این مرام دریغ نمی کردند.

منوچهر خان معتمد الدوله (استاندار اصفهان) با دست ودل بازی  فراوان حتی به قیمت نافرمانی از مرکز به شخصه کمر همت بسته بود، تا راه ناتمام کینیاز را به فرجام برساند، از طرفی مردم می پنداشتند علی محمد در تهران است ومنتظر بودند که شاه چه مجازاتی در نظر خواهد گرفت، واز طرف دیگر کاخ مجلل استاندار و رفت و آمد پیروان و بازار گرمی تبلیغ، در کنار زنی ماه روی چه هیجانی در روح بزاز زاده شیرازی به وجود آورده بود. مخصوصا این که منوچر خان به او وعده داد تا مبلغ چهل  میلیون فرانک ثروت خود را در اختیار او بگذارد، میرزا آغاسی را، از صدارت عزل کند محمد شاه را وادار به پذیرش آئین نازنین او کند، خواهر شاه را برای او بگیرد و علمای اسلام را از روی زمین بر اندازد[۲۲].

حدود چهار ماه از ماجرای حضور پنهانی باب در قصر مجلل حاکم ثروتمند اصفهان گذشته بود که از بخت بد علی محمد، در اواسط سال ۱۲۶۳ هـ ق ناگهان منوچر خان در گذشت و راز او بر ملا گردید.

گرگین خان برادر زاده معتمد که نایب الحکومه اصفهان بود، مرکز را مطلع وکسب تکلیف نمود، و به دستور میرزا آغاسی باب را روانه تهران کرد.

در نزدیکی پایتخت حوالی قریه کُلین دستور دیگری آمد که باب را به آذربایجان برده ودر قلعه ماکو محبوس نمایند.

سید باب قریب به یک سال در ماکو گرفتار بود ولی پیروانش با دادن رشوه به نگهبان ها با او ملاقات و پیغام یا نامه رد وبدل می کردند، در همین اوقات بود که بابیه به اشاره بیگانگان به  نخستین تعرض وکشتار خود علیه مخالفین خویش دست زدند، کارگردان این صحنه خونین میرزا حسین علی نوری و طاهره قزوینی (زرین تاج) وبازیگر عمده آن میرزا صالح شیرازی معروف به ملا عبدالله بود.

باید یاد آور شویم که استاد سید کاظم رشتی یعنی شیخ احمد احسائی هنگام سیر و سفر در ایران بحثی که با مرحوم (شهید ثالث) ملا محمد تقی قزوینی داشت، به وسیله عالم قزوینی تکفیر شد و آسیب شدیدی به فرقه شیخیه وارد آمد. وبعداً علمای دیگر شیعه هم متوجه شدند ولکه تکفیرشان به دامن شیخ وسید رشتی هم چسبید. و پس از در گذشت سید رشتی این ممانعت ومخالفت به پیروان آن ها یعنی علی محمد ودیگران هم رسید وباعث شد تا بابیه کینه سختی به ملا محمد تقی قزوینی داشته باشند، بنا به نوشته صفحات ۳۰۸ تا ۳۱۴  تاریخ  ظهور الحق ملا محمد تقی دو برادر کهتر به نام های ملاصالح قزوینی و ملا محمد علی برقانی داشت که اولی در باره شیخیه در مقابل برادر به مدارا وسکوت می گذرانید ولی دومی دومی از شیخیان حمایت می کرد، ملا صالح دختری داشت پری چهره و ماه روی که زرین تاج نام داشت وبعد ها به طاهره وقرة العین مشهورشد.

او به سلک مریدان شیخ احمد احسائی وسید کاظم رشتی در آمد و شوهر و فرزندانش را رها کرد و به عتبات رفت وبعد از مرگ سید رشتی به کمک همسر سیدرشتی مجلسی بیاراست و به پیرامون عقاید شیخیه سخنرانی کرد، او بوسیله فصاحت و بلاغتی که داشت، وبرای آنکه گوی سبقت از رقیبان برباید، در مجلس درس روبنده از رخسار بر می گرفت، وبا چهره سیمین ولبخند نمکین به تدریس می پرداخت ومباحث دشوار را با قصاید دل ربا می آمیخت ولذا برخی شیخیان مانند سید محمد گلپایگانی و دیگران به او دل سپرده بودند، وسید محمد چون جوانی رعنا ودارای وجاهت وجمال بود زرین تاج اورا به لقب فتی الملیح (دوزلی جوان)[۲۳] یعنی جوان خوب روی نمکین و …  می نامید.

قرة العین و یارانش بعداز شنیدن ندای بابیت علی محمد به اوگرویدند وپس از چند سال به ایران آمدند وبه قزوین رفتند.

در آن زمان شیخ محمدتقی قزوینی وپسرش مخالفت شدیدی با شیخی گری و  بابیه داشتند و در مقابل عقاید ایشان سخت ایستاده بودند.

طاهره اندکی پس از ورود، دستور اکید دادکه همه بابیان ، بجز چند نفر معدود، از قزوین خارج شوند و اعلام کرد که فتنه و آشوبی در پیش است.[۲۴]

دو هفته پس از این فرمان در سپیده دمی که ملا محمدتقی در مسجد به عبادت خدا سرگرم بود، میرزا صالح شیرازی با همکاری پنهانی دیگران به بالین وی آمد و چون سر از سجده برداشت، به ضرب نیزه وشمشیر آن عالم ربانی را به شهادت رسانید وگریخت.[۲۵] به دنبال این رخداد خونین با این که مرحوم شهید قاتل را بخشیده بود، لکن حکومت وقت به ملاحظه افکار عمومی قاتل و سایرین را دستگیر و روانه تهران کرد. قرة العین نیز در همان قزوین تحت نظر قرار گرفت. چون بابیان را در تهران به زندان به زندان فرستادند. نوبت میرزا حسین علی بود تا دست به کار شود، و برای نجات جنایتکاران زندانی به تکاپو افتد، او پول وانعام زیادی به زندانبان ها داد تا بر ایشان سخت نگیرند و زمینه گریزشان را فراهم سازند و چون میرزا صالح را فراری دادند،[۲۶] کلانتر تهران آگاه شد و میرزا حسین علی را نیز به اتهام دخالت و شراکت در این جنایت گرفتار کرد، و به زندان انداخت، ولی آشنایان میرزا مانند آقاخان نوری وبرادرش جعفرقلی خان، وساطت کردند و آزادش ساختند[۲۷].

دخالت بابیان در ترور ناجوان مردانه و شهادت ملامحمد تقی قزوینی چنان عیان  است که به هیچ وجه داغ ننگ آن را نمی توان از صفحات تاریخ پاک کرد، چراکه این ها به دستور اربابان بیگانه خود به هر جنایتی دست می زنند، مانند قتل شیخ احمد گیلانی به دست میرزا حسین علی و …

اقدام بعدی میرزا حسین علی، فراری دادن طاهره از قزوین بود، او پس از گریز یکسره به تهران آمد و به خانه میرزا حسین علی رفت، اینجا بود که میان این دو ارادتی تام حاصل شد و قضایای شرم آورتری را حادث گردید که به زودی بیان خواهیم کرد.

علی محمد در زندان ماکو همچنان به حضرت حجت (عج) ارادت می ورزید وبرای خود ومریدانش مراتب عالی قائل بود و ما برای احتراز از اطاله کلام از بیان جزئیات آن صرف نظر کرده، و فقط به یک مورد  از موارد متعدد آن بسنده می کنیم.

بنا به نوشته شوقی افندی در پاورقی مطالع الانوار عربی ص ۱۹۹ در آغاز سال ۱۲۶۴ هـ ق سید باب از ماکو نامه ای به محمد شاه می نویسد که بخشی از آن در همین پاورقی وسایر کتب بهائی آمده است و ما به چند قسمت از ترجمه آن اشاره می کنیم: « … خدارا شاهد می گیرم که وحدانیت او و نبوت حبیب او و ولایت اوصیای رسول او ظاهر نشده مگر به مرآت چهارم[۲۸] که پرتوی از سه مرآت قبلی است وخدا مرا از طینتی پاک آفرید وبه این مقام رسانید … ومن تورا به این مطلب آشنا می کنم برای این که از فرمان مولای بزرگوارت بقیة الله سرپیچی نکرده باشم … به جان خودم سوگند اگر اطاعت فرمان حجت الله که روح من و همه آنچه در علم الهی است فدایش باد واجب نبود هرآینه تورا به این گفتار آگاه نمی ساختم …» بنا بر این  اسناد، علی محمد تا آن موقع خودش را رکن رابعِ ایمان یا همان باب امام زمان (عج) معرفی می کرده است.

 

بَدَشت

در ماه جمادی الاولی سال ۱۲۶۴هـ ق (اردیبهشت ماه ۱۲۲۷ شمسی) حاجی میرزا آقاسی دستور داد تا سید باب را از ماکو به چهریق در نزدیکی شهر سلماس کنونی در آذربایجان غربی منتقل کردند، تا کمتر در دسترس مریدان باشد که با آزادی تمام به دیدنش می رفتند. اینجا بود که آتش غضب سید باب و بابیان شعله ور شد وسبب وقایعی گردید که به بعضی از آن ها  اشاره می کنیم،که برخی با اطلاع باب وبرخی دیگر بدون اطلاع آن صورت گرفته است.

اولین حادثه، داستان ننگین دشت «بدشت» است.

در جمادی الثانی ۱۲۶۴ (اواخر فروردین ۱۲۲۷ ش) چندی پس از فرار زرین تاج به تهران، او و میرزا حسین علی با گروهی از بابیان باتدارک کافی راهی دشت مصفای بدشت در نزدیکی شهر شاهرود شدند، و میرزا محمد علی بارفروشی[۲۹] معروف به قدوس با همراهانش از خراسان آمد، تا هم باب را بیشتر بشناسند و هم راهی برای نجات او پیدا کنند، در این محفل انس میزبان و کارگردان اصلی میرزا حسین علی بود وزرین تاج و میرزا محمد علی بارفروشی سمت دستیار وی وبازیگری داشتند.

و این سه جوان هم سن وسال و خوش خط و خال در آن دشت نشاط انگیز و فرح بخش محفلی آراستند و ۲۲ روز با هشتاد نفر بابی مهمان میرزا حسین علی بودند.[۳۰]

میرزا حسین علی رخساری خندان و زلفی پریشان، ابروانی کمانی وچشمان آهوئی و اندامی زیبا و قامتی رعنا داشت،[۳۱] به حدی که مریدانش اورا جمال مبارک می خواندند. او در بدشت بساط نماز جماعت گسترده، پیش نمازی می داد[۳۲] و میرزا محمد علی بارفروشی و باقی حضار پشت سرش نماز می گزاردند. این سه دلداده هرشب خلوت می کردند[۳۳]  و بامدادان حاصل تبانی خود را به صورت مکتوبی به سبک آثار باب در جمع بابیان می خواندند و ضمن آن مکتوبات، به خود القابی داده، نعلی وارونه بر کردارشان می زدند. روزی به زرین تاج لقب طاهره (پاک دامن) ودیگر روز میرزامحمد علی را، قدوس (پاکیزه) خواندند و سر انجام میرزا حسین علی  بهاءالله (نور خدا) نامیده شد.[۳۴]

در آخرین پرده نمایش با آنکه هنوز باب داعیه ای جز نیابت امام زمان نداشت، قرار شد دیانت اسلام را منسوخ اعلام دارند.[۳۵] و بر بی تکلیفی حکم کنند.

میرزا حسین علی تمارض کرد و میان طاهره و قدوس به بهانه ای بهم خورد، شاید می ترسیدند که پیروانشان چنین بی مبالاتی را تحمل نکنند، لذا خواستند نمایش را طوری ترتیب دهند که در صورت بروز بحران قدوس مثلاً بایک ترفندی آب رفته را به جوی باز گرداند. فلذا از طاهره قهر کرده و هر کدام در چادری دیگر زندگی می کردند، چون اصلی ترین قسمت نمایش که پایان دادن به عقاید اسلامی بود باید به دست طاهره قزوینی اجرا می شد. بنا براین این قسمت را عیناً از کتاب تلخیص تاریخ نبیل ص ۲۹۵ تا ۲۹۷ بی کم و کاست می نویسم :

« … در ایام اجتماع بدشت حضرت بهاءالله را یک روز نقاهتی دست داد وملازم بستر شدند. جناب قُدّوُس به عیادت آمدند و در طرف راست حضرت بهاءالله نشستند. بقیه یاران نیز تدریجاً در محضر مبارک مجتمع شدند. در این بین محمد حسن قزوینی که اسم تازه او فتی القزوینی بود وارد شد و به جناب قدوس عرض کرد حضرت طاهره می خواهند با شما ملاقات کنند. حضرت قدوس فرمود من تصمیم گرفته ام که دیگر با طاهره ملاقات نکنم. از این جهت به دیدن او نخواهم رفت. محمد حسن برگشت وثانیاً به محضر قدوس مراجعت نمود و خواهش کرد که ایشان به دیدن طاهره بروند و عرض کرد حضرت طاهره حتماً باید باشما ملاقات کنند. اگر شما  تشریف نیاورید حضرت طاهره خودشان به اینجا خواهند آمد. وقتی که دید جناب قدوس مسئولش را اجابت نکردند محمد حسن شمشیر خودش را کشید و در مقابل قدوس نهاد. و گفت من ممکن نیست بدون شما نزد طاهره برگردم و اگر تشریف نمی آورید با این شمشیر مرا به قتل برسانید. قدوس با چهره غضبناک فرمود من هیچ وقت با طاهره ملاقات نخواهم کرد و آنچه را که می گوئی انجام خواهم داد، محمد حسن در نزد قدوس بزانو در آمد وگردن خود را حاضر و آماده نگهداشت تا قدوس با شمشیر سرش را از تن جدا سازند.

ناگهان حضرت طاهره بدون حجاب با آرایش و زینت به مجلس ورود فرمودند. حاضرین که چنین دیدند گرفتار دهشت شدید گشتند همه حیران وسرگردان ایستاده بودند. زیرا آنچه را منتظر نبودند می دیدند. اینها خیال می کردند که دیدن حضرت طاهره بدون حجاب محال وملاحظه اندام ومشاهده سایه آن حضرت هم جایز نیست. زیرا معتقد بودند که حضرت طاهره مظهر حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام است و آن بزرگوار را رمز عصمت و طهارت می شمردند حضرت طاهره با نهایت سکون و وقار در طرف راست جناب قدوس نشستند. حضار را آثار  خوف و دهشت در چهره پدیدار بود.

همه مضطرب بودند پریشان بودند. خشم وغضب از طرفی و ترس و وحشت از طرف دیگر بر آنها احاطه داشت. زیرا حضرت طاهره را بی حجاب در مقابل خود می دیدند. بعضی از حاضرین بقدری مضطرب شدند که وصف ندارد.

عبدالخالق اصفهانی که ازجمله حاضرین بود از مشاهده آن حال با دست خود گلوی خویش را برید واز مقابل حضرت طاهره فرار کرد وفریاد زنان دور شد.»

 

افرادی که در بدشت بودند می شد بر سه دسته تقسیم کرد، دسته اول جواسیس روس و انگلیس بودند ومیدانستند که چه کار  می کنند و درس خود را خوب بلد بودند وهدفشان نسخ اسلام بود و سر دسته آنها میرزا حسین علی بود.

دسته دیگر فرصت طلب بودند و به طمعی دنبال این عده به بدشت آمده بودند.

دسته سوم معتقدانی بودند که به دنبال مقصود می گشتند و فکر می کردند که راستی راستی باب امام زمان (عج) را یافته اند وبه آن حضرت تقرب جسته اند، و این ها در حیرت بودند که خانمی را که مظهر فاطمه زهرا (س) می دانستند چه بی حیائی بوده که پیش نامحرمان با آرایش تام کشف حجاب کرده است و بعید نیست از خود به پرسند، شب ها با حسین علی وقدوس در یک چادر چه می کرده اند !! قدوس در آن لحظه خشمگین وشمشیر آخته بدست نشسته بود وتعدادی خیال می کردند الآنه طاهره را به قتل خواهد رساند، صحنه بسیار عجیبی بود، واقعیت این بود که مردم را آزمایش می کردند، تا ببینند پذیرش یا واکنش چه خواهد بود و وقتی زمینه را مساعد دیدند، طاهره بپا خاست و  خطبه ای خواند و استناد به قرآن کرده واین آیه را قرائت کرد و گفت  « “اِنَّ اِلمُتَّقِینَ فی جَنّاتٍ وَنَهرٍ، فی مَقعَدِ صِدقٍ عِندَ مَلِیکٍ مُقتَدِر”[۳۶]  در حین قرائت این آیه اشاره به جمال مبارک وقدوس نمود و طوری اشاره فرمود که حاضرین نفهمیدند مقصود حضرت طاهره از ملیک مقتدر کدام یک از آن دو وجود مبارک است. بعد فرمود من هستم آن کلمه ایکه حضرت قائم به آن تکلم خواهد فرمود و نقبا از استماع آن کلمه فرار خواهند نمود … آنگاه جناب طاهره حاضرین را مخاطب ساخته فرمودند خوب فرصتی دارید غنیمت بدانید. جشن بگیرید امروز روز عید و جشن عمومی است. روزی است که قیود تقالید سابقه شکسته شده همه برخیزید باهم مصافحه کنید !»[۳۷]

آری این چنین بود که پرده ی دیگری از نمایش پر از فریب و نیرنگ عمال بیگانه و دین ستیز بوسیله میرزا حسین علی نوری (بهاءالله)، محمد علی بارفروشی (قدوس) وزرین تاج قزوینی(طاهره) به اجرا در آمد و فصل جدیدی از انحرافات این فرقه ضاله شروع شد .

بدیهی است که دشمن دین هرچه قدر تعداد بیشتری فرقه درست می کرد به نفع سیاست «تفرقه بیانداز وحکومت کن» استعمار انگلیس بوده و بندگان شیطان ضرر نمی کردند. پر واضح است این عوامل بیگانه تعدادی زیادی از افراد بدبخت وبی اطلاع را براه گمراهی کشیده و نابود و اهل جهنم کرده اند، که هیچ راهی بجز توبه وبازگشت به دامن پر مهر اسلام را ندارند. و الاّ در آتش قهر خداوند خواهند سوخت.

« پس از دوره بدشت یاران بصوب مازندران توجه نمودند حضرت بهاءالله کجاوه ای امر فرمودند تهیه شود جناب قدوس وطاهره باهم سوار کجاوه شدند و به طرف مازندران رفتند. طاهره در بین راه اشعاری به نظم در می آورد ومی فرمودند یاران که در دنبال کجاوه پیاده راه می پیمودند بصدای بلند آن اشعار را بخوانند.

صدای آن ها منعکس می شد و در کوه دشت می پیچید. و محو تقالید قدیم و آغاز روز جدید را بگوش مردم می رساند. »[۳۸]

خود میرزا حسین علی بیست و دو روز دیگر در بدشت ماند ومنتظر نتیجه عمل این کارناوال شد تا پیشمرگانش سنّت شکنی کنند اگر موفق شدند که چه خوب واگر دچار خشم مردم گردیدند لا اقل او بتواند راهش را به طرق دیگری ادامه دهد.

 

آنقدر کار این عده وقیحانه بود که خشم روستائیان را بر انگیخت و در نیمه شعبان سال ۱۲۶۴ ق (۲۵ تیرماه ۱۲۲۷ ش) در قریه نیالا آن ها را ادب کردند.

نبیل زرندی می گوید « بعضی از پیروان چون دیدند که حضرت طاهره حجاب صورت را به یکسو نهاده این طور نتیجه گرفتند که ممکن است بر حسب هوای نفس به مناهی وسئیات مشغول شوند … و به اجرای هوای نفس خویش مشغول شوند ، این خیال باطل وسودای خام که برای کوتاه نظران حاصل شده بود سبب شد که خشم خدا بر آنها نازل گردید ومورد غضب واقع شدند. به این معنی که در حین توجه به مازندزان چون به قریه نیالا رسیدند. جمعیتی به آنها حمله ور شدند وبلای شدیدی از دست اعداء برآن عده بی پروا  … واردشد.»[۳۹]

نبیل زرندی نقل می کند که « من (نبیل) از لسان مبارک حضرت بهاءالله شنیدم … وقتی که ما به نیالا رسیدیم برای استراحت در دامنه کوه فرود آمدیم هنگام فجر از صدای سنگ هائی که جمعیت مهاجمین از بالای کوه بطرف ما می افکندند بیدار شدیم . هجوم بقدری شدید بود که همراهان ما گرفتار ترس وخوف گردیده فرار کردند.[۴۰]

بنا به نوشته  تاریخ ظهورالحق ص ۱۱۰ وقتی خبر ماجرای بدشت به ملاحسین بشروئی رسید گفت  «اگر من در بدشت بودم اصحاب آنجارا با شمشیر کیفر می نمودم» ولی بیچاره نمیدانست که خود نیز بازیچه جاسوسان و مزدوران بیگانه است.

این بود آغاز قیامت کبرای (به ظاهر) پیروان باب وحرمت شکنی آشکار این فرقه.

اما « چیزی از این مقدمه (بدشت) نگذشت که حضرت باب … با اظهار قائمیت واثبات استقلال واصالت امر مبارک قیام پیروان خودرا در احتفال بدشت تایید و نظرات و معتقدات آنان را نسبت به شریعت الهیه تقویت وتصویب فرمودند»[۴۱]

شگفت این جاست که بعد از اعلام قیامت کبری ونسخ اسلام توسط این سه نفر بازیگرِ دشت بدشت که وقیحانه بانگ بر آوردند جز ایشان خدائی نیست، پیشوا نیز به دستور اربابان جاسوس به آن ها تأسّی می جوید واقدام آن هارا تایید می نماید.

خلاصه کلام، پس از برخاستن سر وصدا ی بدشت در شعبان سال ۱۲۶۴ قمری، در زمان ولیعهدی ناصرالدین شاه در تبریز، برای پیجوئی بیشتر در عقاید باب، او را تحت الحفظ از چهریق به تبریز آوردند، در نخستین روزهای ورود به تبریز ، میرزا علی محمد برای یکی از پیروانش بنام شیخ علی ترشیزی ملقب به عظیم دعوی قائمیت کرد، و این نخستین باری بود که وی دم از مهدویت می زد.[۴۲]

دست های جواسیس بیگانه همچنان باب را مدیریت می کردند وچه بسا ممکن است نوشته هائی را به علی محمد نسبت می دادند، که خود این بیچاره از آن ها خبر نداشته باشد، وشاید مُرده ی باب بیش از زنده اش بدرد انگلیس و روس می خورد، چون هر مطلبی را می توانستند بنام او به خورد پیروانش دهند، از جمله تایید اقدامات پیروان در بدشت بعد از واقعه، دقت بفرمایید! اصحاب بدشت می گفتند قیامت کبری شده ولی باب به عظیم اظهار قائمیت می کرد. یعنی خود باب هم از انتهای راهی که می رفته بی خبر بوده است، و نمی دانسته فردا چه دیکته ای باید بنویسد یا بنام او بنویسند و غیر از نقش عروسک خیمه شب بازی نقش دیگری نداشته باشد.

به هر حال باب را در مجلس ولیعهد حاضر کرده مورد بازجوئی قرار دادند، که برخی از ندیمان وتعدادی از علمای (عمدتاً شیخی) حضور داشتند. گزارش این مجلس در کتاب (مهم از نظر بهائیان) کشف الغطاء از صفحه ۲۰۱ تا ۲۰۴ آمده است واین سند محکمی است که حاوی وقایع جلسه مزبور است  و ما  بخش هائی از آن را عیناً می آوریم.که از جمله آن صورت عریضه ولیعهد به محمد شاه است.

« قربان خاک پای مبارکت شوم … حاج ملامحمود پرسیدکه مسموع می شود که تو می گوئی که من نایب امام هستم و بابم و بعضی کلمات گفته ای که دلیل بر امام بودن بلکه پیغمبری توست. گفت: بلی حبیب من قبله من، نایب امام هستم و باب امام هستم و آنچه گفته ام و شنیده ای راست است، اطاعت من بر شما لازم است … به خدا قسم کسی که از صدر اسلام تاکنون انتظار اورا می کشید، منم. آن که چهل هزار عالم منکر او خواهند شد، منم.  پرسیدند: این حدیث در کدام کتاب است که چهل هزار عالم منکر خواهند گشت؟ گفت اگر چهل هزار نباشد چهار هزار که هست .. بعد از آن پرسیدند که از معجزات و کرامات چه داری؟ گفت: اعجاز من این است که از برای عصای خود آیه نازل می کنم وشروع کرد به خواندن این فقره “بسم الله الرحمن الرحیم سبحان الله القدّوس السبّوح الذی خلقَ السمواتَ والارضَ کما خلقَ هذِهِ العصا آیة ًمِن آیاتِهِ ” اِعراب کلمات را به قاعده نحو غلط خواند، تاء سموات را به فتح خواند. گفتند مکسور بخوان، آنگاه الارض را مکسور خواند، امیر اصلان خان عرض کرد: اگر این قبیل فقرات از جمله ی آیات باشد، منهم توانم تلفیق کرد وعرض کرد: “الحمد لله الذی خلق العصا کما خلق الصباح والمساءَ ” باب بسیار خجل شد … بعد از آن مسائلی چند از فقه و سایر علوم پرسیدند. جواب گفتن نتوانست … چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شیخ الاسلام را احضار کرده، باب را چوب مضبوط زده، تنبیه معقول نمود، و توبه و بازگشت و از غلط های خود انابه و استغفار کرد، و التزام پا به مهر سپرد که دیگر از این غلط ها نکند … امر امر همایونی است. انتهی »

گلپایگانی به دنبال این قسمت در ص ۲۰۴ و ۲۰۵ کشف الغطاء بدین گونه متن توبه نامه باب و پاسخ علما به او را نقل می کند « چون در این عریضه انابه و استغفار کردن باب و التزام پا به مهر سپردن آن حضرت مذکور است مناسب چنین به نظر می آید که صورت همان دست خط مبارک را نیز محض تکمیل فایده در این مقام مندرج سازیم و … به دقت نظر اولی الابصار واگذاریم.»

صورت دست خط حضرت نقطه ی اولی به ناصرالدین شاه در اوقات ولیعهدی او در تبریز : «فداک روحی … اُشهِدُالله وَ مَن عِندَهُ که این بنده ضعیف را مطلق علمی نیست که خلاف رضای خداوند عالم و اهل ولایت او باشد، اگر چه به نفسه وجودم ذنب صرف است … و اگر کلماتی که خلاف رضای او بوده از قلم جاری شده غرضم عصیان نبوده و در هر حال مستغفر و تائبم حضرت او را، و این بنده را مطلق علمی نیست که منوط به ادعائی باشد،استغفرالله ربی و اتوب الیه من ان ینسب الیّ امرٌ وبعضی مناجات وکلمات که از لسان جاری شده دلیل بر هیچ امری نیست و مدعی نیابت خاصه حضرت حجت الله علیه السلام را محض ادعا، مبطل است و این بنده راچنین ادعائی نبوده ونه ادعای دیگر، مستدعی از الطاف شاهنشاهی و آن حضرت چنان است که این دعا گو را به الطاف و عنایت سلطانی و رأفت و رحمت خود سر افراز فرمایند. والسلام .»

جوابی که مجتهدین تبریز در صدر ورقه خطاب به علی محمد نوشته اند نشان می دهد که قصد داشته اند ایشان را از مرگ حتمی نجات دهند چون اکثر آن ها شیخی بوده و در بعضی موارد مثل قریه ظاهره و رکن رابع با علی محمد اشتراک عقیده داشتند. به عین عبارت توجه فرمایید، «علی محمد شیرازی، شما در بزم همایون و محفل میمون در حضور نواب اشرف والا، ولیعهد دولت بی زوال، اَیَّدَهُ اللهُ وَ سَدَّدَهُ وَ نَصَرَهُ و حضور جمعی از علمای اعلام اقرار به مطالب چندی کردید که هر یک جداگانه باعث ارتداد شماست و موجب قتل … وچیزی که موجب تاخیر قتل شما شده است شبهه خبط دماغ است … »

و بالاخره باب بعد از یک هفته از ادعای مهدویت خود که فقط ۱۱ ضربه چوب به کف پای وی زده شد[۴۳]  از کلیه دعاوی خود دست شست و توبه کرد. وعلمای تبریز او را نا بِخرد تشخیص دادند.

در ماه شوال ۱۲۶۴ هـ ق (شهریور ۱۲۲۷ ش) محمد شاه در گذشت، ولیعهد که از تعلیمات میرزا تقی خان امیر کبیر تاثیر گرفته بود راهی تهران شد، شاهزادگان و درباریان گرفتار امور جانشینی شدند و اوضاع کشور دگرگون ونابسامان گردید،

بابیان به تحریک بیگانگان از فرصت استفاده کرده سه جنگ خونین پر تلفات، در سه نقطه ی ایران به راه انداختند.

فتنه نخست، مازندران (قلعه شيخ طبرسي)

تذکر این نکته را ضروری می دانم که در احادیث اسلامی آمده است قبل از ظهورمهدی علیه السلام سید خراسانی با گروهی با پرچم های سیاه از جانب خراسان به یاری آن حضرت به راه می افتند و … امام زمان پشتش را به دیوار کعبه (حجرالاسود) تکیه میدهند واین آیه را تلاوت می فرمایند بقیّة الله خیر لکم ان کنتم مؤمنین و …

دقیقاً در سناریوی قلعه شیخ طبرسی این احادیث شبیه سازی شده و نمایشنامه ظهور به اجرا درآمده است. نقش های اصلی این نمایشنامه عبارتند ازمحمد علی بارفروشی (قدوس) به نیابت از « باب» در نقش «امام مهدی(عج)»، ملاحسین در نقش «سید خراسانی» و میرزا حسین علی نوری مازندرانی در نقش «خــدا» !! ؟

 

آنچه که در فصل نوزدهم کتاب مطالع الانوار «تلخیص تاریخ نبیل زرندی» THE DAWN BREAKERS ترجمه وتلخیص عبدالحمید اشراق خاوری، لجنه ملی نشر آثار امری بدیع ۱۲۳ نوشته شده است، این است:

 

ملا حسین بشرویه در مشهد بود که قاصدی از طرف باب می رسد و می گوید « حضرت اعلی فرمودند که این عمامه سبز را برسرخود بگذارید و رایت سیاه را در مقابل و پیشاپیش موکب خود بر افراشته برای مساعدت و همراهی جناب قدوس به جزیرة الخضراء توجه کنید ملا حسین چون پیام مبارک را از آن قاصد امین شنید بفوریت امر مبارک را انجام داد و یک فرسخ از شهر دور شده عمامه حضرت اعلی را بر سر گذاشت وعلم سیاه را برافراشت، پیروان خویش را جمع کرد، و بر اسب سوار شده همه بجانب جزیرة الخضراء عزیمت نمودند، عده همراهان آن حضرت دویست و دو نفر بودند که همه با کمال شجاعت و دلیری با آن جناب همراه شدند، وقوع این مطالب مهم تاریخی در نوزدهم شعبان سال هزار و دویست و شصت و چهار هجری [قمری] بود.»[۴۴] (۲۹ تیر ۱۲۲۷ شمسی- ۲۰ جولای ۱۸۴۸ میلادی)

ملا حسین در راه شروع به تبلیغ می کند و در قریه میامی سی نفر دیگر به او می پیوندند که بیست و نه نفر آن ها در قلعه طبرسی کشته می شوند، و در ادامه مسیر بیست نفر برمی گردند ودر نتیجه با بقیه یاران به ساری وبعد از حوادثی به قلعه شیخ طبرسی میرسند و دیوار های قلعه را تعمیر ومحکم کاری می کنند و منتظر ملا محمد علی بارفروشی «قدوس» می شوند تا برسد.

در همین اثنی خبر ورود قدوس به قلعه داده می شود وصد نفر با شمع روشن بدست به استقبال قدوس میروند ، وقدوس وارد قلعه شده از اسب پیاده می شود، « تکیه به ضریح مقبره طبرسی کرده فرمودند: بقیّة اللهِ خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مؤُمِنینَ اولین بیان جناب قدوس به تلاوت همین آیه شروع شد و آنچه که حضرت رسول (ص) بشارت داده بودند در این مقام مصداقش کاملاً ظاهر شد زیرا حدیثی هست که حضرت رسول (ص) فرمودند وقتی که مهدی ظهور میکند پشت خودش را به کعبه می دهد و سیصد و سیزده نفر از اصحابش که دورش حلقه زده اند می فرماید  بقیّة اللهِ خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مؤُمِنینَ»[۴۵]

این اغنام الله آن روز نپرسیدند که اوّلاً حضرت مهدی (عج) به کعبه تکیه می دهد نه به مقبره شیخ طبرسی! ثانیاً قدوس که مهدی نیست ! و ثالثاً اگر قدوس مهدی است چرا باب ادعای مهدویت میکند. و چرا بهائیان باب را به نام امام زمان و مهدی موعود به خورد پیروانشان می دهند؟! رابعاً خود باب هم در اولین روز ادعای بابیتش، به ملا حسین بشرویی می گوید این کتاب ازجانب حضرت حجت ابن الحسن (امام زمان) به من صادر شده «اللهُ قَدْ قَدَّرَ اَن یَخْرُجَ ذالِکَ الکِتابَ فی تَفْسیرِ اَحْسَنِ القِصَصِ مِنْ عِنْدِ مُحَمَّدِ بْنِ الحَسَنِ …بن عَلیِّ بْنِ اَبی طالِبٍ … » حضرت مهدی را بنام خود و پدران بزرگوارش معرفی کرده است، وما پیشتر این فراز را آورده ایم. و هزاران چرایِ دیگر.

با توجه به این نمایشنامه های کذائی جاسوسان مردم فریب است، که میگوئیم « بهائیت یعنی حبابی بر روی سراب» یعنی این واژه ای که امروزه عده ای از جاسوس های قدرت های فراماسونریِ شیطان پرست، لباس دین بر آن پوشانیده اند. از اول بافریب، با حیله، با دروغ، با خام کردن وسواری گرفتن از پیروان خود بوده، نمایشی بوده که به روی صحنه آورده اند نه چیز دیگری.

یادتان باشد، در همین بدشت بود که حضرات میرزا حسین علی نوری، محمدعلی بارفروشی و فاطمه زرین تاج، به خودشان بهاءالله، قدوس و طاهره لقب دادند، وشریعت اسلام را نسخ ، جانماز هارا جمع و مهر های نماز را شکستند. ولی دوباره برای عده ی دیگری پیش نماز شدند و با اعتقادات اسلامی و با عنوان دروغین خدمت به امام زمان علیه السلام  و جانفشانی در راه آن حضرت دین و دنیای آن هارا به باد دادند.

برمیگردیم به ادامه توضیح سناریوی رسوای قلعه طبرسی، در حالیکه حدوداً دو ماه ازنسخ شریعت اسلام در بدشت گذشته بود. (بنا به نوشته تلخیص تاریخ نبیل ص ۳۵۲) حضرات نماز جماعت می خواندند و اصحاب هم اقتدا می کردند! عجب داستانی ملاحسین بشروئی در با آنکه  گفته بود اگر من در بدشت بودم اصحاب آنجارا با شمشیر کیفر می نمودم، محمد علی بارفروشی (قدوس) را که یکی از اصلی ترین بازیگران بدشت بود، پذیرا شده و به اطاعت امرش می پردازد.

در اين شورش که ملا حسين بشرويي، و ملامحمد علي بارفروشي، از اصلي­ترين ياران باب، فرماندهي اين نبرد را بر عهده داشتند و هر دو نيز در آن جنگ کشته شدند، با حفر خندقي، اطراف قلعه خود را براي جنگ با قواي دولتي آماده ساختند.

از وقايع تأسف­باری که ماهيت شيطاني ياران باب را به نمايش مي­گذارد، هجوم  بر مردم ساده دل پيرامون قلعه است، که هيچ توجيه قابل قبولي براي آن وجود ندارد. بابيان چون راهزنان با شقاوت و بي رحمي تمام به قتل و غارت ايشان مي‏ پرداختند. حاج ميرزا جاني کاشي از مورخين بابي و از علاقمندان به علی­محمد باب، در کتاب خود آورده­است: «جمعي رفتند و در شب يورش برده، ده را گرفتند و يک صد و سي نفر را به قتل رسانيدند، تتمه فرار نموده، ده را حضرات اصحاب حق، خراب نمودند و آذوقه ايشان را جميعا به قلعه بردند.»[۴۶]

چندین بار درگیری خونینی با نیروهای دولتی درگرفت و اصحاب قلعه که از موقعیت دفاعی مستحکمی برخوردار بودند وبهنگام نبرد با نیروهای دولتی، فریاد یا صاحب الزمان سر می دادند و سر از پا نشناخته وبا انگیزه یاری امام زمان وآغاز ظهور و باور این که به دستور امام زمان می جنگند فداکاری می کردند، و شكست چيزي بود كه ملامحمد علي بارفروشي (قدوس) رهبر بابيان حاضر در قلعه، هرگز به آن نمي­انديشيد. او و يارانش به پيروزي خود اميد بسيار داشتند. امّا در نهایت نيروي دولتي در جنگ با  آنان به پيروزي رسیدند، و ملاحسین بشروئی در قلعه کشته شد و عده ای از آنان به اسارت درآمدند و ملامحمد علي بارفروشي پس از اسارت ومحاکمه، در تاریخ ۲۳ جمادي الثاني ۱۲۶۵ هـ ق مصادف با ۲۸ فروردین ۱۲۲۸ شمسی، در سبزه ميدان بارفروش‌ (بابل فعلي) اعدام شد، وغائله قلعه پايان یافت.

 

فتنه دوم،  نيريز استان فارس

واقعه نيريز يکي ديگر از فتنه­هاي تاريخ بابیه است. که در پی آشوب طلبی بابیان و به سرکردگی سید يحيي دارابی اتفاق افتاد. بنا به گفته عبدالبهاء، زرین­تاج­ قزوینی سيد يحيي را تشويق به ايجاد اين فتنه نموده است. بنا به نوشته فصل بیست و دوم کتاب تلخیص تاریخ نبیل «در اوایل جریان قلعه طبرسی جناب وحید (یحیی دارابی) در بروجرد و همچنین در کردستان»[۴۷] تبلیغ می کرد، سپس به شیراز آمد و بعد به تهران رفت تا به قلعه شیخ طبرسی برود، در تهران میرزا حسین علی که تازه از مازندران برگشته بود، به ایشان می گوید که رفتن به قلعه طبرسی ممکن نیست، ایشان به قزوین و بعد به قم و کاشان رفت و روز اول جمادی الاولی ۱۲۶۶ قمری  ۲۴ اسفند ۱۲۲۸ شمسی، چند روز مانده به عید نوروز ۱۲۲۹ وارد یزد شد، پنجم جمادی الاولی (۲۸ اسفند) که مصادف با ششمین سالگرد ادعای ( به اصطلاح بعثت ) باب بود، آغاز به تبلیغ نمود وسفره رنگینی گسترد وبه جشن پرداخت، مردم یزد و «نواب رضوی» از متنفذین شهر باخبر شدند و اعتراض کردند، و او به عبدالعظیم خوئی معروف به سید خالدار که چند روزی در قلعه طبرسی جنگیده بود دستور داد و گفت:  «سوار بر اسب شو، و علناً در کوچه وبازار شهر مردم را به امر مبارک صاحب الزمان دعوت کن»[۴۸] بعد از چند درگیری و دخالت نیروهای دولتی سید یحیی از یزد گریخت وبه داراب رفت.

یحیی دارابی یک منزل در یزد داشت که همسر و چهار فرزندش در آنجا زندگی می کردند، منزل دیگری هم در داراب داشت که از اجدادش به ارث رسیده بود، و یک منزل هم در نیریز داشت که دارای اسباب و اثاث قیمتی و فاخر بود.

سید یحیی روز پانزدهم رجب ۱۲۶۶ ق. ششم خرداد ۱۲۲۹ ش. وارد نیریز شد چون از طرف زین العابدین خان حاکم نیریز، تحت تعقیب قرار گرفت به پیروانش دستور داد تا در قلعه خواجه پناه بگیرند، و ایشان نیز منزل اشرافی خویش را تخلیه و به قلعه خواجه رفت، و دستور داد تجهیزات لازمه را تهیه کنند.

معلوم است که سید یحیی با جواسیس بیگانه در ارتباط بوده و تجهیز قلعه و آمادگی برای جنگ با قوای دولتی به همین سادگی نبود، مضاف بر این که میرزا حسین علی که در جاسوسی اش برای دولت روس وبعد ها به انگلیس شکی باقی نمانده، آخرین بار سید یحیی را در تهران ملاقات و دستورات لازمه را داده بود، و پیشتر از قول جناب عباس افندی گفتیم که زرین تاج هم اورا تشویق به این کار کرده است، و با یک حساب سر انگشتی بسیار ساده، نتیجه میگیریم این جنگ ها، نهایت آمال دشمنان ایران و اسلام بوده و از هردو طرف که کشته می شد و آتش فتنه و کشت و کشتار بالا می گرفت به سود اجانب تمام می شد.

در اين جنگ که بين بابي ها به سرکردگی سید یحیی دارابی و نیروهای دولتي به فرماندهی زین العابدین خان رخ داد، و از ورود سید یحیی به نیریز سی و دو روز طول کشید، دست کم ۵۰۰ الي ۶۰۰ بابي کشته شدند. و غائله با کشته شدن سید یحیی دارابی (معروف به وحید) در ۱۸ شعبان ۱۲۶۶ ق. برابر با ۸ تیرماه ۱۲۲۹ ش. و ۲۹ ژوئن ۱۸۵۰ م. به پایان رسید.

 

فتنه سوم، زنجان

واقعه زنجان بنا بنوشته نبیل زرندی، روز جمعه چهارم رجب سال ۱۲۶۶ هجری ق. ۲۶ اردیبهشت ۱۲۲۹ ش. « یعنی چهل و پنج روز قبل از کشته شدن وحید ( سید یحیی دارابی) در نیریز و پنجاه و پنج روز قبل از اعدام  علی محمد باب در تبریز»[۴۹]  با کشته شدن شیخ محمد توپچی که از بابیان زنجان بود، در زنجان آغاز شد، و به دنبال آن شورشی به سرکردگي ملا­محمد علي زنجاني، ملقب به حجت بر علیه دولت، همزمان با شورش یحیی دارابی درنیریز شکل گرفت ومدت حدود ۸ ماه ادامه یافت .

شورشیان زنجان قلعه علی مرادخان را برای جنگ با نیروهای دولتی در نظر گرفته وتجهیز کردند و برای جنگ آماده شدند، «جناب حجت موافقت فرمودند و دستور دادند زنان و اطفال و آذوقه و مصارف لازمه را به قلعه ببرند، جمعی در قلعه منزل داشتند، اصحاب ساکنین قلعه را راضی کردند که از قلعه خارج شوند ودر عوض منازل خویش را به آن ها واگذار نمایند، بنا بر این اصحاب خانه های خود را خالی کردند و به ساکنین قلعه دادند و خود بجای آن ها به قلعه رفتند … عده اصحاب حجت سه هزار نفر بودند»[۵۰]

بهائیان و بابیان ملامحمد علی زنجانی را به عنوان یکی از مجتهدین بنام شیعه معرفی کرده­اند. وی از پیروان جدی باب بشمار میرفته است. اگر به نوشته نبیل زرندی درباره حجت زنجانی توجه شود او اساساً اعتقادی به امام زمان (عج) نداشته است.[۵۱]

به هر حال، جاه طلبی­ها و منازعات او با حاکم و عالمان محلی زنجان، با قرار گرفتن در قلعه علی مراد خان به نزاع و کشتار وحشتناک و به خاک و خون کشیده شدن بسیاری از افراد بیگناه تبدیل شد. این شورش هنوز به اتمام نرسیده بود که دولت مرکزی همه این فتنه هارا زیر سر علی محمد شیرازی دانسته در تبریز باب را به دار آویخته و تیرباران کرد. این شورش و آشوب بعد از هشت ماه با مرگ ملامحمد علی زنجانی درتاریخ پنجم ربیع الاول سال ۱۲۶۷ قمری[۵۲]  ۱۸ دیماه  ۱۲۲۹ ش. ۸ ژانویه ۱۸۵۱ م. عملاً پایان پذیرفت.

حمایت ­های منابع مجهول الهویه ای که  از ملامحمد علی زنجانی در نبرد خونین او با نیروهای مردمی و دولتی می شده، نکته قابل توجهی است، نبیل زرندی مورخ بهائی می نویسد: « مطلب ديگری که باعث تعجّب بود اين بود که از راه غير معلومی پيوسته زاد و توشه باصحاب مي­رسيد. و از نیریز و خراسان و تبریز به کمک آنها می آمدند و چنین به نظر می رسید که این قلعه را هیچوقت نمی شود تسخیر کرد»[۵۳] حالا فکر کنید این توپ و تفنگها و این اسب و شمشیر و زره ­ها و این زاد و توشه ­ها از کجا به زنجان می­رسید؟ پر واضح است که  روس ها، و شاید انگلیسی ها، بابیان را تجهیز و  یاری می­کردند.

قابل توجه است که در تمامی این جنگ ها نماز جماعت می خواندند و مهمترین شعارشان  فریاد یا صاحب الزمان بود، که هم خودشان را تشجیع می کرد و هم نیرو های دولتی، که معتقد به امام عصر (عج) بودند، متزلزل می ساخت. هر دو طرف این جنگ های خونین، خودرا مسلمان دانسته خصوصاً بابی ها فکر می کردند به امام زمان علیه السلام خدمت می کنند.

 

بیچاره ها نمی دانستند که رهبرانشان  سر در آخور بیگانه دارند، و از بیگانگان دین ستیز کافر کیش، دستور می گیرند.

در جنگ قلعه شیخ طبرسی مازندران که در اولین روزهای سلطنت ناصرالدین شاه به فرماندهی ملا محمدعلی بارفروشی (قدوس) و ملاحسین بشرویی اتفاق افتاد، در این جنگ ملا حسین هرروز نماز جماعت اقامه می کرد[۵۴] ودر مقام اعتراض به مهاجمین دولتی می گفت «مگر ما حلال خدارا حرام، یا حرامی را حلال کرده ایم»[۵۵]  در این جنگ پر تلفات، سرکرده های بابیان برای فریب مردم سعی می کردند که خود را با اخبار آخر الزمان تطبیق دهند به این مطلب توجه فرمائید «… جناب  قدوس پیاده شدند. [با] تکیه به ضریح مقبره طبرسی فرمودند ” بقیة الله خیرٌ لکم ان کنتم مومنین اول بیان جناب قدوس بتلاوت همین آیه شروع شد و آنچه را که حضرت رسول (ص) بشارت داده بودند … باری چون جناب قدوس به مقبره شیخ طبرسی ورود فرمودند به جناب ملا حسین امر کردند اصحاب را بشمارند ایشان یکایک مؤمنین حاضر را شماره کردند، جمعاً سیصد و دوازده نفر بودند وقتیکه میخواستند تشریف ببرند و شماره اصحاب را بحضور قدوس عرض کنند ناگهان جوانی با کمال سرعت پیاده از طرف بارفروش بحضور ملاحسین رسید و دامن عبای ایشان را گرفت و درخواست کرد که [ ایشان را] جزو اصحاب محسوب فرمایند تا در راه محبوب فدا شود جناب ملاحسین قبول فرمودند و عده اصحاب با آن جوان سیصد و سیزده نفرشد، وقتیکه قدوس از عده اصحاب با خبر شدند فرمودند جمیع آنچه را حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه مخصوص حضرت قائم موعود فرموده اند ظاهر وآشکار شده تا حجت خداوندی بر پیشوایان دین که خود را عالم به تفسیر شریعت اسلام میدانند و خویش را مفسر احادیث می شمارند کامل گردد»[۵۶] ؟!!

شگفتا چقدر خوب این پرده نمایش به مردم ساده لوح و از همه جا بی خبر اجرا می شود! بیچاره ها خودشان را سیصد وسیزده نفر از یاران امام زمان (عج) می پنداشتند. ونمی دانستند که نا خواسته به دام اهریمن افتاده اند، و اسیر نیرنگ عامل جاسوس روس یعنی میرزا حسین علی نوری شده اند که کارگردان اصلی این نمایش است، و پیشتر آن عالم وارسته « شیخ احمد گیلانی » را با سمِّ کینیاز دالگورکی بقتل رسانده بود.

من دلم به این بهائیان ساده لوح می سوزد که با امید به بندگی خدا، از این مرام پیروی می کنند و خیال می کنند که راه را درست می روند، در صورتیکه بهائیت بیش از حبابی بر روی سراب نیست، که بسیاری از محققین این فرقه، به این مهم واقف شده وخودرا از وادی ضلالت به شاهراه هدایت (اسلام) رسانده و رستگار شده اند.

وبعضی دیگر خصوصاً بسیاری از مبلغین بهائی اصلاً اعتقادی به این مرام ندارند، بلکه خود از عوامل جاسوس های بیگانه بوده واز ساده لوحی اغنام الله سوء استفاده کرده وبرای استکبار دین ستیز خوش رقصی می کنند.

این حضرات جواسیس که در گذشته سه جنگ خونین بین بابیان و مسلمانان راه انداختند وهزاران نفر را به کشتن دادند. جز اجرای دستور اربابان خود چیز دیگری نمی کردند چرا که آنها اصلاً خود عقیده نداشتند و در دشت بدشت ازقید اسلام رها شده بودند. اما ملا حسین بشروئی بد بخت با آنکه خود  هنگام شنیدن خبر بدشت گفته بود « اگر من در بدشت بودم اصحاب آنجارا با شمشیر کیفر می نمودم » هر روز در قلعه طبرسی نماز جماعت بر پا می کرد، وبالاخره درهمان جنگ کشته شد.

در جنگ زنجان نیز حجت زنجانی هر روز نماز جماعت می خواند و همچنین سید یحیی دارابی در جنگ نیریز فارس، نماز جماعت می خواند ودر اعتراض به مهاجمین می گفت «مگر کدام حلالی را حرام کرده  و کدام حرامی را حلال شمرده ام که مرا باعث ضلال می دانید؟»[۵۷]

در این جنگ ها که هزاران نفر از طرفین کشته شدند مطمئناًّ مطمئنً بسیاری از آن ها اگر می دانستند بازیچه دست جواسیس اجانب هستند و نتیجه بر ضد اسلام است شرکت نمی کردند، و اصلاً جنگی اتفاق نمی افتاد.

برای مزید اطلاع یک نکته دیگر را می خواهم یاد آور شوم، در جنگ زنجان «یکی از اصحاب حجت موسوم به محسن صدای بسیار خوب و جالبی داشت وقتی که اذان می گفت مردمی که در دهات مجاور بودند صدای اورا می شنیدند و منجذب آن آواز می شدند ، بعضی از مسلمین در حین نماز که صدای محسن را می شنیدند مجذوب گشته و با خود می گفتند چطور ممکن است حجت و پیروانش کافر باشند؟»[۵۸]

شما خواننده عزیز را به پیر و پیغمبر و به هرچه که دوست دارید قسم می دهم آیا این عوام فریبی نبود؟ بهائیت برچه اساسی بنیان شده است؟ جز دروغ و نیرنگ؟ آیا امروز در این عصر انفجار اطلاعات، شرم آور نیست عده ای باز هم گول این شیّادان ضد بشریت را بخورند؟

حتی عده کثیری از این بیچارگان که در این جنگ ها کشته شدند، اگر بعداز ادعای قائمیت علی محمد باب زنده بودند، اصلاً این مرام را نمی پذیرفته و رها می کردند، چنانچه گروهی از این مریدان روی گردان شدند و اعراض کردند.

به اعتراف میرزا حسین علی، درباره مکتوب باب به  ملا عبدالخالق یزدی، که فرزندش در در قلعه طبرسی در راه باب کشته شده بود، توجه فرمایید: ملا عبدالخالق یزدی « چون به این آیه عظمی و نفخه کبری رسید : اَناَ القائِمُ الحَقُّ الَّذی اَنتُم بِظُهوُرِهِ تُوعَدوُن[۵۹]  لوح را انداخت و فریادش بلند شد که: ای داد که پسرم به نا حق کشته شد»[۶۰]

میرزا حسین علی می گوید: «ملا عبدالخالق از مشایخ شیخیه بود در اول امر که نقطه اولی[۶۱] روح ما سواه فداه در قمیص بابیت ظاهر، اقبال نمود و عریضه معروض داشت، از مصدر عنایت کبری ذکرش نازل وبر حسب ظاهر کمال عنایت نسبت به او مشهود، تا آن که لوحی مخصوص او ارسال فرمودند. در او این کلمه علیا نازل : قوله تعالی: اِنَّنی اَناَ القائِمُ الحَقُّ الّذی اَنتُم بِظُهوُرِهِ تُوعَدوُن ، بعد از قرائت صیحه زد وبه اعراض تام قیام نمود و جمعی در ارض طاء[۶۲] به سبب او اعراض نمودند»[۶۳] .

ملا عبدالخاق یزدی در میان بابیه مقامی بس رفیع و ارجمند داشت، او کسی است که باب او را شاهد حقّانیت خود می دانست[۶۴]. اگر در خانه کس است ، یک حرف بس است .

بالاخره باب همراه با یکی از مریدانش به نام میرزا محمد علی زنوزی در روز یکشنبه ۲۸ شعبان ۱۲۶۶هجری قمری – ۱۸ تیر ماه ۱۲۲۹ شمسی و ۹ جولای ۱۸۵۰ میلادی در تبریز به دار آویخته و تیر باران گردید. در حالیکه سی و یک سال و هفت ماه و بیست روز قمری و سی سال و شش ماه شمسی از عمرش سپری شده بود، و از آغاز به اصطلاح ظهورش (ادعایش)، تا روز اعدامش، شش سال و سه ماه و بیست روز قمری و شش سال و چهل و چهار روز شمسی میگذشت[۶۵]. (جوان بالا!؟ یازیخ بالا!)

پس از مرگ باب با طراحی میرزا حسین علی جانشینی باب به برادر کوچکترش میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل رسید.

میرزا یحیی نوری (صبح ازل) چون جوانی بزدل و تنبل و نا کار آمد بود،  برادرش میرزا حسین علی را به عنوان پیشکار خود تعیین نمود و خود بطور نا شناس در اطراف و اکناف به سفر پرداخت و نام «حضرت غائب» بر خود نهاد، تا از خطر تعرض حکومت مصون بماند، وبدین گونه شد که میرزا حسین علی مرجع مستقیم بابیه قرار گرفت.

محمد علی فیضی در کتاب حضرت بهاءالله صفحه ۴۰ در مورد آن ایام می نویسد: «منزل آن حضرت ( یعنی بهاءالله ) در تهران محل رفت و آمد بزرگان و مشاهیر اصحاب شد و امور مهمّه همواره در آنجا رتق و فتق می گردید و در اکثر موارد از آن حضرت اخذ دستور می نمودند».

همین زمامداری سبب شد تا امیر کبیر صدر اعظم وقت وی را به عراق که تحت سلطه عثمانی بود تبعید کند.(قرن بدیع جلد یکم ص۳۱۶) و پس از چندی که به سعایت بد خواهان بد نهاد امیر کبیر از کار برکنار شد و میرزا آقاخان نوری صدر اعظم گردید میرزا حسین علی به ایران باز گشت وبه محض ورود، ترور ناصرالدین شاه  درآخر شوال ۱۲۶۸ – ۲۵ مرداد ۱۲۳۱ به وقوع پیوست، و چند نفر بابی به سرکردگی محمد صادق تبریزی و همراهی فتح اله قمی با ششلول و قداره به ناصرالدین شاه حمله ور شدند تا اورا ترور کنند، در این حمله که با گلوله های ساچمه ای بوده،  شاه جان سالم بدر برد و دستور دستگیری و اعدام بابیان مجرم را که میرزا حسین علی هم در راس آن ها  بود صادر کرد، وگروهی ازبابیه دستگیر شدند. ومیرزا حسین علی در زرگنده به سفارت روس پناهنده شد وسفیر روس (دالگورکی) از تحویل متهم خودداری کرد.

در صفحات ۶۴۷ و ۶۴۸ تلخیص تاریخ نبیل آورده است « … سفیر روس از تسلیم حضرت بهاءالله به نمایندگان شاه امتناع ورزید و از هیکل مبارک استدعا نمود که بخانه صدر اعظم تشریف ببرند ، ضمناً از شخص وزیر به طور صریح و رسمی خواستار گردید ودیعه پر بهائی را که دولت روس به وی می سپارد، در حفظ وحراست آن بکوشد … و کاغذی به صدراعظم نوشت که باید حضرت بهاءالله را از طرف من پذیرائی کنی ودر حفظ این امانت بسیار کوشش نمائی واگر آسیبی به بهاءالله برسد و حادثه ای رخ دهد شخص تومسئول سفارت روس خواهی بود»

ولی این  سفارش رسمی وکتبی در مقابل خشم شاه موثر واقع نشد ومیرزا حسین علی حدود چهار ماه  در زندان سیاه چال تهران محبوس گردید، «قنسول روس … پیغام شدید به صدر اعظم فرستاد و از او خواست که با حضور نماینده ی قنسول روس و حکومت ایران تحقیقات کامل در باره ی حضرت بهاءالله به عمل آید.»[۶۶]

و سر انجام در اثر جهد و پافشاری سفیر روس او خلاصی یافت، و به تبعید به عراق محکوم گردید، «قنسول روس چون این خبر شنید از حضرت بهاءالله تقاضا کرد که به روسیه بروند ودولت روس از آن حضرت پذیرائی خواهند کرد،[۶۷]»  ولی حکومت ایران اورا به عراق گسیل داشت ودر حالیکه سواران ایران و روس اورا حفاظت  می کردند، خاک ایران را ترک گفت، ودر روز اول ربیع الاول سال ۱۲۶۹ ق. – ۲۲ آذرماه ۱۲۳۱ ش. در معیت ماموران ایران وروس، وارد بغداد شد.

«این مسئله خالی از اهمیت نیست که تمام هم زندان ها وهم زنجیر های آن یگانه آفاق طعمه شمشیر قهر و غضب سلطانی شدند و خود آن حضرت با همه ی شهرت و اهمیت از حبس مستخلص گشت اگر چه شاید دست قنسول روس بر نجات آن حضرت مددی داده »[۶۸] !!

«ودر سنین بعد در لوحی که به افتخار امپراتور روس نیکلاویچ الکساندر دوم نازل شده ، آن وجود مبارک عمل سفیر را تقدیر و بیاناتی بدین مضمون می فرمایند، قوله جل جلاله: قَد نَصَرَنی اَحَدُ سُفَرائِکَ اِذ کُنتُ فی سِجنِ الطّاءِ تَحتَ السَّلاسِلَ وَ اَغلالِ، بِذالِکَ کَتَبَ اللهُ لَکَ مَقاماً لَم یُحِط بِهِ عِلمُ اَحَدٍ اِلاّ هُوَ[۶۹] … ایامی که این مظلوم در سجن اسیر سلاسل و اغلال بود سفیر بهیه ایده الله تبارک وتعالی نهایت اهتمام در استخلاص این عبد مبذول داشت، تا بالاخره در اثر پا فشاری و مساعی موفور حضرت سفیر، استخلاص حاصل گردید. اعلی حضرت امپراطور دولت بهیّه روس ایّده الله تبارک وتعالی حفظ و حمایت خود را فی سبیل الله مبذول داشت»[۷۰]

ملاحظه می فرمائید که تمام دولت روس از میرزا حسین علی حمایت می کرده وسفیر روس جز انجام مأموریت نقش دیگری نداشته است یا به عبارت بعضی از صاحب نظران شکی نمی ماند که بهاءالله مبعوث از جانب دولت روس بوده و سفیر هم نقش فرشته وحی را ایفا می کرده است.

جای شگفتی اینجاست که این رهائی بی قید و شرط، حتی عبدالحسین آواره را نیز به تعجب واداشته می نویسد: «این مسئله خالی از اهمیت نیست که تمام هم زندان ها وهم زنجیر های آن یگانه آفاق طعمه شمشیر قهر وغضب سلطانی شدند و خود آن حضرت با همه شهرت و اهمیت، از حبس مستخلص گشت. اگرچه شاید دست قنسول روس بر نجات آن حضرت مددی داده»[۷۱]

پس از تبعید میرزا حسین علی، میرزا یحیی صبح ازل نیز با لباس مبدل واسم مستعار، به بغداد رفت و به ایشان پیوست، در بغداد میرزا حسین علی طبق روال سابق صبح ازل را در پرده و خفا، نگه می داشت وخود همه امور را در دست می گرفت و چون در میان بابیه زمزمه ها وداعیه های جدیدی پیدا شد، وخود میرزا هم چنین داعیه ای در سر داشت،  بشدت به کوبیدن رقیبان پرداخت وبازار آشوب گری را رونق داد وسبب گردید تا هرج ومرج و آشوب و فساد در میان بابیان بالا بگیرد.

شوقی افندی در صفحه ۱۲۲ جلد دوم کتاب قرن بدیع چاپ اول و دوم، به نقل از مائده آسمانی جزء هشتم ص ۱۸۶  می نویسد «در عراق شیوه بابیان این بود که شب های تار به دزدیدن ملبوس و نقدینه و کفش و کلاه زوّار اماکن مقدسه و شمع ها و صحایف و زیارتنامه ها و جام های آب سقاخانه ها بپردازند و نیز ایام عاشورای حسینی در کربلا جشن و شادمانی و رقص و پایکوبی به راه اندازند.» و این سنت بی شرمانه را از قرّة العین به یادگار داشتند.

«این گستاخی ها خشم مسلمانان آن نواحی را به شدت بر می انگیخت به حدی که بابیان جرات عبور در معابر و حضور در محافل را نداشتند.»[۷۲]

خود میرزا حسین علی در صفحه ۱۳۰ جزء هفتم مائده ی آسمانی در این مورد چنین می گوید : « جمیع ملوک الیوم این طایفه را اهل فساد می دانند چه که فی الحقیقه در اوایل اعمالی از بعضی از این طایفه ظاهر، که فرائض ایمان مرتعد، (پشت ایمان به لرزه در می آید) در اموال ناس من غیر اذن تصرف می نمودند و نهب و غارت و سفک دماء را از اعمال حسنه می شمردند، حقوق هیچ حزبی از احزاب را مراعات نمی نمودند»[۷۳]

نقش میرزا حسین علی در این فجایع حقیقتی است انکار ناپذیر که در نامه رسمی میرزا سعید خان وزیر خارجه ی وقت ایران به میرزا حسین خان سفیر ایران در دربار عثمانی تصریح شده است، (عین این نامه در مقابل صفحه ۱۴۸ کتاب حضرت بهاء الله گراور شده است) و عباس افندی هم در صفحه ۱۷۷ مکاتیب جلد ۲ به طور ضمنی به آن اشاره کرده است، آنجا که می نویسد:

« زلزله در ارکان عراق انداخت و اهل نفاق را همیشه خائف و هراسان داشت. سطوتش چنان در عروق و اعصاب نفوذ نموده بودکه نفسی در کربلا و نجف در نیمه شب جرات مذمت نمی نمود و جسارت بر شناعت نمی کرد»

بهر حال میرزا حسین علی با طرفند های زیرکانه برادرش صبح ازل را به تدریج کنار می گذاشت و خود مصدر امور می شد ، بعضی از کبار به صبح ازل فهماندند که خطر در بیخ گوش است یعنی از قاتل شیخ احمد گیلانی بعید نیست تا طومار برادر را بپیچد، یحیی برآشفت و به برادر غضب کرد و از خود راند، و میرزا حسین علی ناچار شد بطور پنهانی و بی خبر از همه، وشاید به دستور ارباب «تزاری» بنام درویش محمد، به مدت دو سال به کوه های سلیمانیه نزدیک موصل نزد دراویش نقشبندیه و قادریه برود . بعد دسته گلی که به آب داد، از خانگاه دراویش اخراج گردید وناچار شد طی نامه ی التماس آمیزی از برادر عذر خواهی نماید و حس ترحم برادر را بر انگیزد و با سر مِهر آمدن یحیی صبح ازل دوباره به منصب قبلی اش بر گردد.

صبح ازل هم که زیاد جربزه وعرضه سیادت نداشت، به وی اجازه بازگشت داد و میرزا حسین علی به بغداد بازگشت، حسین علی (بهاءالله) مینویسد: « باری تا آن که از مصدر امر حکم رجوع صادر شد. لابدّاً تسلیم نمودم و راجع شدم»[۷۴].

اولین کار او این بود که کوشید تا آنچه از آثار و مکتوبات که در دسترس بابیان  بود جمع آوری کند تا اگر مواردی بر علیه وی باشد بموقع از بین ببرد « صدها هزار بیت از آیات که از سماء مشیت رب البیّنات نازل و اغلب به خط مبارک تحریر یافته بود حسب الامر درشطّ زوزاء [دجله] ریخته شد و محو گردید.[۷۵] »

رفتار زشت و آشوبگرانه ی بابیان باعث شد تا حکومت عثمانی در ماه دوم از بهار سال ۱۲۸۰ هـ ق – اردیبهشت ۱۲۴۳ ش. ایشان را از عراق به اسلامبول تبعید نماید، در آغاز این سفر بود که میرزا حسین علی در باغ نجیب پاشای بغداد مدعی مقام «من یظهره الهی» شد.

«من یظهره الله» ظهور موعودی است که سید علی محمد باب در صفحات ۶۱ و ۷۱ و ۱۰۰ بیان فارسی بشارت داده است که بعد از هزار و پانصد و یازده سال (به عدد غیاث یا اغیث) یا دو هزار و یک سال بعد (به عدد مستغاث) به حساب ابجد ظاهر می گردد. ولی پس از مرگ سید باب، غیر از حسین علی، بیست و پنج نفر دیگر از بابیان آن را توجیه وتأویل نموده وخودرا موعود بیان خواندند. مثل میرزا اسدالله دیان و میرزا محمد نبیل زرندی (که بعدها با حسین علی ساخت و به نفع او کنار کشید) و میرزا غوغای درویش و سید بصیر هندی و … ولی میرزا حسین علی به دلیل حمایت روس ها  وانگلیسی ها بیش از دیگران از این مسئله بهره برد. چه می شود گفت شاید استعمار می خواسته با بازار گرمی در دین سازی به سبک بی دینی، دین ایجاد نماید تا بلکه بتواند جهان اسلام و تشیع را بیشتر تکه تکه کند وشعارشان را جامه عمل بپوشانند که «تفرقه بیانداز و حکومت کن، یا تفرقه بیانداز و نابودشان ساز» .

چون ایشان از بغداد به اسلامبول رسیدند، کم کم سر وصدا برخاست و مردم اعتراض کردند. و به فاصله چهار ماه کاروان بابیان از اسلامبول (پایتخت) به سوی ادرنه اعزام شد، و در ادرنه بود که چند دستگی و جدائی میان بابیه افتاد.

گروهی از بابیه صبح ازل را وصی اصلی باب می دانستند و زیر بار ریاست حسین علی نوری (بهاءالله) نرفتند و خودرا «ازلی» خواندند. جمعی دیگر داعیه حسین علی را قبول کردند و «بهائی» نام گرفتند، گروهی به دنبال اسدالله دیّان رفتند وخودرا «دیّانی» نامیدند،[۷۶] و گروهی خاطرات شیرین زرین تاج را فراموش نکردند و «قرةالعینی»[۷۷]  ( در حالیکه زرین تاج در تهران اعدام شده بود) جمعی دیگر ملا محمد علی بارفروشی را که قبلاً از حسین علی لقب قدوس گرفته بود رهبر خود دانسته و «قدوسی» نامیده شدند. برخی دیگر رؤسا را رها کرده به دامان کتاب «بیان» چسبیدند و «بیانی» شدند، وبعضی ها پشت پا به همه این دستاویز ها زده و در وادی خواست درونی و شهود وجدانی پا نهادند و «عیانی» شدند.

در این میان، جدائی «بهاء» و «ازل» بیش از همه موثر بود، میرزا حسین علی اعلام کرد که وصایت ازل بی اساس است زیرا که خود او با عبدالکریم قزوینی کاتب آنرا ساخته و پرداخته است، و به خاطر مصالحی لازم بود که مخفی بماند وگر نه، ایشان (میرزا حسین علی) از زمان زندان تهران به پیامبری رسیده است.[۷۸]

صبح ازل مدعی بود که من بر اثر آثار باب جانشین او هستم و برادرم هوس ریاست دارد، و به این وسیله می خواهد جای مرا بگیرد، زیرا در این فاصله کم هیچ شریعتی منسوخ نمی شود. و هنوز مواعید بیان عملی نشده تا «مظهر» ظاهر گردد.

این جدائی در ادرنه باعث گردید میان بهاء و ازل ومریدانشان اهانت و ناسزا و تهمت و افترا، و بالاتر از آن جنگ و دعوا وکشت و کشتار رواج یابد، و در این کش مکش، حقایقی که مستور بود برملا گردد. و طرفین رازهای یکدیگر را فاش کنند، و تمام زشتی ها و نابکاری ها و شرارت ها و کژی هارا برادروار بین خود تقسیم نمایند. فی المثل میرزا یحیی از جانب بهاء و بهائیان به القاب: خر، گاونر،  گوساله، مار، مگس، سوسک و … و هر آنچه که در باغ وحش پیدا می شود، مفتخر گردید. و میرزا حسین علی با گستاخی تمام، حرام زادگی برادر را، اعلام کرد[۷۹] و فاش ساخت که در بغداد، همسر دوم باب (یادگار منوچر خان معتمد الدوله) مورد تجاوز و کام گیری ازل واقع شده، وچون میرزا یحیی وی را نپسندید وقف عام مریدانش نموده است!.[۸۰]

تازه کار بدینجا ختم نشد و ازل متهم گردید که جیره خوار حکومت های ترک و انگلیس و تحت الحمایت آن دولت ها است، و به سرانجام برنامه زندگی زعیم ازلیه از قلم برادرش میرزا حسین علی عنایت فرمائید: « مسلّم است که لا زال به اکل و شرب و تصرف در ابکار و نساء ناس مشغول بوده و اعمالی که والله خجالت می کشم از ذکرش، مرتکب.[۸۱]»

از جانب دیگر ازلیان هم از پای ننشستند و گفتند همسر باب که سهل است، جناب بهاء دخترش را هم در ایام ریاست ازل، به وی تقدیم کرده بود!؟[۸۲] و جناب ایشان را نشاید که پیش از درمان رعشه ی دست و باد فتق خود به علاج دردهای بشریت پردازند و کوس نبوت یا الوهیت زنند و …

چون دامنه دودستگی بالا گرفت و کار به کشتار رسید ، دولت عثمانی بناچار آنان را از هم جدا کرده و در میان هر گروه چند نفر از دسته ی دیگر قرار داد، تا از تبانی ها و توطئه هاجلوگیری کنند، و آنگاه ازلیان را به ماغوسا یا ماگوستیا در خاک قبرس و بهائیان را به قلعه عکا در خاک فلسطین فرستاد. ازل تا پایان عمر در قبرس بود، وبه همان القاب حضرت «ثمره»، «وحید»، و «مرآت» قناعت می کرد و چون درگذشت میرزا هادی دولت آبادی و برادرش میرزا یحیی ریاست ازلیه را به عهده داشتند، و امروزه مریدان معدودش بدون سرپرست، در پاره ای از نقاط ایران بسر می برند.

پس از جدائی ازلیان و بهائیان، میرزا حسین علی به عکا تبعید گردید ودر آنجا ساکن شد. هنوز چند ماهی نگذشته بود که بهائیان آن چند نفر ازلی را که دولت عثمانی در میانشان گذاشته بود کشتند، و به واسطه ی این جنایت خونین بهاء و پسرانش و برخی از بهائیان تا چندی بازداشت ومحبوس گردیدند.[۸۳]

 

لازم به ذکر است که وقتی میرزا حسین علی در بغداد بود « سر آرنولد باروز کِمبال که در آن اوان سمت جنرال قنسولی دولت انگلستان را در بغداد حائز بود چون علوّ مقامات حضرت بهاء الله را احساس نمود شرحی دوستانه به محضر انور معروض و به طوری که هیکل مبارک بنفسه الاقدس شهادت داده، قبول حمایت و تبعیت دولت متبوعه ی خویش را به محضر مبارک پیشنهاد نمود و در تشرّف حضوری متعهد گردید که هر آن گاه حضرت بهاءالله مایل به مکاتبه با ملکه ی ویکتوریا باشند، در ارسال اوراق به دربار انگلستان اقدام نماید. حتی معروض داشت حاضر است ترتیباتی فراهم کند که محل استقرار هیکل اقدس به هندوستان یا هر نقطه دیگر که مورد نظر مبارک باشد تبدیل یابد.»[۸۴]

به نظر می رسد عقاید خرافی مار و میمون و گاو پرستی برای اختلاف هندوستان برای ایجاد تفرقه بیشتر برای تضمین سیادت انگلستان کافی نبوده است!!

علاوه بر انگلستان، فرانسه نیز که از متحدان جهانی استکبار دین ستیز غرب بود، نقش خویش را در بهره گیری از موقعیت بدست آمده یا تشویق این عنصر جاسوس پا پیش می گذارد وبرای لقمه چیدن از این سفره باز شده دندان تیز می کند. در ایام ادرنه « نایب قنسول فرانسه  که سابقه دوستی با حضرت بهاءالله داشت محرمانه به حضور شتافت و به طوری که مامورین ندانند چه مقصد دارد، یک ملاقات خصوصی در مدت نیم ساعت یا کمتر انجام داده، مرام خود را این قسم اظهار نمود که شما از اسلام بیزاری جوئید وخود را تابع فرانسه گوئید تا ما شما را تقویت نمائیم[۸۵]» عجب! پس قنسول فرانسه هم تا آن موقع میرزا حسین علی را مسلمان می دانسته که خواسته ایشان از اسلام بیزاری جویند، واقعاً میرزا نقش خودرا به خوبی ایفا نموده است، آفرین!!

به نظر می رسد این ملاقات هارا که مورخین بهائی خیلی سربسته تعریف کرده و نقاط ضعف را پوشانده اند، در هرکدام از این ملاقات ها دستورات مستقیم به بهاءالله داده می شده و او فرامین ارباب خودرا به خوبی اجرا می کرده است.

خلاصه می کنم، شکی نیست که جاسوس های حکومت های استکباری و فراماسونری (شیطان پرست) با این شیوه کسانی مثل میرزا حسین علی را پرورش داده، ساخته و پرداخته اند، تا جاییکه مقامات را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته و ادعای خدائی کنند، و جان کلام و غایت آمال فراماسونری این که، یعنی پرستش هر چیز به غیر از خدا، و در یک کلام یعنی شیطان پرستی، چون در مورد شیطان خداوند می فرماید: اَبی وَاستَکبَرَ وَ کانَ مِنَ الکافِرینَ (بقره آیه ۳۴) یعنی ابلیس از پذیرش فرمان خدا سر باز زد وخودش را برتر دید و از کافران شد. صدها سال دستگاه فراماسونری، شیطان هائی از جنس مردم را تربیت کرده، و به آن ها القاء نموده که ای انسان تو خودت خدائی! حال به ادعای میرزا حسین علی توجه فرمائید « لا اِلهَ اِلاّ اَناَ مَسجُونُ الفَرید» هیچ خدائی جز من زندان شده ی تک و تنها نیست، قضاوت به عهده شما بهاءالله بنده کیست؟!

یک روزی می گوید من هیچم و کمتر زهیچ ویک روز می گوید من همان خداوی هستم که جز من خدائی نیست امّا زندانی تک و تنهای بشرم!!؟ وقتی می گوئیم بهائیت یعنی حبابی بر روی سراب، یعنی دین نمائیِ بهائیت از طرف استکبار دروغ مضحکی بیش نیست. و این خدای جاسوس در زندان عکا به جرم قتل زندانی است . خدائی که بیست روز با تب و اسهال دست و پنجه نرم می کند وروز بیست و یکم، در دوم ذیقعده سال ۱۳۰۹ هـ ق – نهم خرداد ۱۲۷۱ شمسی، می میرد. در سیر ادعاهای این آقا شاخ در می آورید اگر بشنوید که می فرماید همه خدایان از ریزش فرمان من به خدائی رسیده اند و … بگذریم.

میرزا سه زن اختیار کرده بود به این ترتیب: ۱ـ  نوّابهکه اولینزن میرزا است، از اینزن دارای سه فرزند گردید دو پسر به نام عباس ( ملقب به غصن اعظم، عدالبهاء). مهدیملقب به غصن اطهر و یک دختر که بعدها به بهائیه خانم و ورقه علیاملقب گشت . میرزا پس از آنکه خود با یک جهش، از مقام بندگی به رتبه ربوبیت والوهیت ارتقاء یافت!! نوّابه را به لقب «ام الکائنات»  مفتخر نمود.!؟

۲مهد علیا، مادر میرزا محمد علیملقب بهغصن اکبر،  و میرزا ضیاء الله و میرزا بدیع الله که اسم دقیقی از این زنبهاءالله در کتب بهائی منتشر نشده است.

۳ ـ  گوهر خانم کاشی مادر فروغیه خانم .

میرزا زن چهارمی هم داشت به نام جمالیه خانمکه از دوازده  یا سیزده سالگی در خانه میرزا بعنوان خدمتکار کار می کرده، وچون به سن ۱۶ سالگی رسید میرزا حسین علی نوری که درآن زمان هفتاد سال داشت، دریای مهرش در حق وی به جوش و خروش آمده و نسیم لطفش وزیده، او را بههمسری خود برگزیده است .

میرزا حسین علی در پایان عمر، در لوح عهدی که به منزله وصیت نامه اوست، نوشت: «لسان از برای ذکر خیر است اورا به گفتار زشت میالایید … مذهب الهی از برای محبت  و اتحاد است اورا سبب عداوت و اختلاف منمایید وصیّةاللهآن که باید اغصان و افنان[۸۶] و منتسبین طراً به غصن اعظم ناظر باشند … قَد قَدَّرَ اللهُ مَقامَ الغُصنِ الاَکبَرِ بَعدَ مَقامِهِ اِنَّهُ هُوَ الآمِرُ الحَکیمُ قَدِاصطَفَینا الاَکبَرَ بَعدَ الاعظَم … [خداوند مقام غصن اکبر را بعد از غصن اعظم قرار داده است، ما اکبر را بعد از اعظم انتخاب کردیم یعنی بعد ازمن جانشین من عباس و بعد از عباس محمدعلی است] محبت اغصان بر کل لازم … احترام و ملاحظه اغصان بر کل لازم»[۸۷]  حالا ببینید این وصیت چطور عمل شد.

عباس افندی فرزند نوّابه ومحمدعلی فرزند مهد علیا بود، بعد از مرگ بهاء بین برادران جدائی افتاد و محمدعلی افندی به همراه دو برادر دیگرش و دو تن از همسران میرزا حسین علی و با خواهران و پسر عموها بر عبدالبهاء شوریدند، وبر خلاف لوح عهدی که سفارش اکید شده بود نزاع و اختلاف نکنند، واحترام و دوستی اغصان و بستگان را مراعات بکنند، با این حال دو دستگی بالا گرفت و جناب عباس افندی غصن اکبر (محمدعلی) را ناقض اکبر و مریدانش را ناقضین خواند و پیروان خودش را ثابتین نام نهاد.

محمدعلی به تلافی غصن اعظم را رئیس المشرکین و ابلیس گفت ، سرکار آقا (لقب دیگر عباس افندی) برادر و مریدانش را با القاب پشه و سوسک و کرم خاکی و خفاش و جغد وکلاغ و روباه وگرگ! و … باقی درندگان مفتخر ساخت، و خویشتن را بلبل و طاووس نامید، و محمد علی هم برای تکمیل باغ وحش خانوادگی جناب ابن البهاء (عباس) را گوساله و الاغ دو پا !! و خود را غضنفرالله (شیرخدا) لقب داد.[۸۸]

و سر انجام عباس افندی اعلام کرد که ناقضین بسیاری از الواح و آثار بهاء را سرقت نموده و در آن ها دست برده اند و از همه بدتر صورت نماز نه رکعتی بهائیت را به همراه احکام متمم  کتاب اقدس دزدیده و آئین نازنین را ناقص کرده اند! و هنوز این عبادت عظمی ناقص می باشد!.

معلوم می شود این نماز ادعائی را خود میرزا حسین علی حتی یک بار هم نخوانده است تا دیگران یاد بگیرند و محتاج ورق پاره های دزدیه شده نباشند.! «اوخ ببخشید خدا که نماز نمی خواند!!»)[۸۹]

به این جمله نورانی عباس آقا ببخشید عبدالبهاء توجه فرمایید:«انصاف باید داشت از نفسی که در تربیت اولاد وعیال و آل عاجز مانده چگونه امید تربیت اهل آفاق نماییم و آیا در این قضیّه ذره ای شبهه و تردید است؟ لا و الله»[۹۰]

البته مثل روز روشن است که آقایان بهاء و عبدالبهاء بعداز انقراض دولت تزاری روس و حتی همزمان با آن به انگلستان نیز جاسوسی می کردند وعلاوه بر دادن اطلاعات لازم به انگلیس مأموریت تولید مذهب من درآوردی هم داشتند. عباس افندی از پدر، زرنگتر و باهوش تر بود ونان را به نرخ روز می خورد، وقتی که دولت تزاری روسیه بر سر کار بود و مریدان ایشان در عشق آباد روسیه مورد حمایت بودند و با مساعدت آن دولت، مشرق الاذکاری نیز ساخته بودند، به ابوالفضل گلپایگانی (پنجمین شخصیت بهائی) مأموریت می دهد از جانب وی دستور دهد که «جمیع دوستان به دعای دوام عمر و دولت وازدیاد حشمت و شوکت اعلیحضرت امپراطور اعظم الکساندر سوم واولیای دولت قوی شوکتش اشتغال ورزند و … »[۹۱]  ولی دعای ایشان بعکس مستجاب شده و آن دولت سقوط می کند. و او دست به دامان انگلستان می شود.

درهمان اوقات که مشغول دعاگوئی به روسیه بودند برای اغفال دولت عثمانی چنین راز و نیاز می کردند «اِلهی اِلهی اَسئَلُکَ بِتَأییداتِکَ الغَیبِیّةِ و توفیقاتِکَ الصَمَدانِیَّةِ وَفُیوضاتِکَ الرَحمانِیّةِ اَن تُؤَیّدَ الدَولَةَ العِلِّیَّةَ العُثمانِیَّةَ وَ الخِلافَةِ المُحَمَّدِیَّةَ عَلی التَمَکُّنِ فی الاَرضِ»[۹۲] (خدایا خدایا، به تاییدات پنهانی و توفیقات صمدانی و فیوضات رحمانیت خواستارم که دولت سربلند عثمانی و خلافت محمدی را مؤیّد فرموده و در روی زمین مستدام بداری)

و وقتی عثمانی ها فهمیدند که او به نفع انگلستان جاسوسی می کند، و جمال پاشا فرمانده کل قوای عثمانی، قصد اعدام وی کرد، دولت انگلیس به حمایت جدی از وی برخاست، «چون این گزارش حکم اعدام به  لُرد بالفور، وزیر امور خارجه وقت رسید، در همان یوم وصول، دستور تلگرافی به جنرال النبی سالار سپاه انجلیز [انگلیس] در فلسطین صادر و تاکید اکید نمود به جمیع قوا در حفظ و صیانت حضرت عبدالبهاء و عائله و دوستان آن حضرت بکوشد»[۹۳]

در این کشاکش قوای انگلیس که باطرح قبلی، در قصدتجزیه قلمرو عثمانی بود، در خاک عثمانی پیاده شد و عباس افندی نجات یافت و به سبب خدمات شایان ایشان بلافاصله از طرف دولت انگلیس، به نشان عالی پهلوانی «نایت هود» (Knighthood) و لقب «سِر» (Sir) مفتخر گردید[۹۴]  و آنگاه به شکرانه این دستمزد جاسوسی چنین دعا کرد «اَللّهُمَ اِنَّ سُرادِقَ العَدلِ قَد ضُرِبَت اَطنابُها عَلی هذِهِ الاَرض المُقَدَّسَةِ [فلسطین] … وَ نَشکُرُکَ وَ نَحمَدُکَ … اَللّهمَ اَیِّدِالاِمبِراطورَ الاَعظَمَ الجُورجَ الخامِس عاهِلِ اِنکِلِترا بِتوفیقاتِکَ الرَحماننِیَّةِ واَدِم ظِلَّها الظَّلیلَ عَلی هذَ الاِقلیمِ الجَلیل …»[۹۵]  (بار الها سراپرده عدالت در این سرزمین مقدس برپا شده است … و من تورا شکر وسپاس می گویم … خدایا امپراطور بزرگ جورج پنجم پادشاه انگلستان را با توفیقات رحمانی خود مؤید بدار وسایه بلند پایه اورا بر این اقلیم جلیل [فلسطین] پایدار ساز)

حالا بیایید مراسم تقدیم درجه ی نایت هود و اهداءنشان مخصوص از طرف حکومت انگلستان به پدربزرگ شوقی افندی را، از قلم شوقی بخوانید، که به گونه حماسه و اقتدار نقل می کند.

«پس از اختتام جنگ و اطفاء نایرهی حرب و قتالاولیاء حکومت انگلستان از خدمات گرانبهائی که حضرت عبدالبهاء در آن ایّاممظلم نسبت بساکنین ارض اقدس و تخفیف مصائب و آلام مردم آن سرزمین مبذولفرموده بودند، در مقام تقدیر برآمدند و مراتب احترام و تکریم خویش را باتقدیم لقب “نایت هود” و اهداء نشان مخصوص از طرف دولت مذکور حضور مبارکابراز داشتند و این امر با تشریف و تجلیل وفیر در محلّ اقامت حاکم انگلیزدر حیفا برگزار گردید و در آن احتفال پراحتشام جمعی از رجال و اعاظم قوم ازملل و شعوب مختلفه حضور بهمرسانده و در انجام مراسم شرکت نمودند.»[۹۶]

البته فرانسه هم از قافله عقب نماند و از آقایان خواست که به آفریقا رفته و ملت تونس و الجزایر را نیز تبلیغ کنند. می بیند فرانسویان چقدر خوش قلبند! این آش دهان سوز را پیشکش ملت مظلوم و مستعمره آفریقا می کنند نه فرانسه!

عباس افندی در آخر عمر به خرج اربابان و مریدانش سفری به آمریکا نمود و دوازده تیتر توخالی به نام تعالیم دوازده گانه بهائیت عرضه نمود، ودر میان جمعی از سوداگر تیز دندان آمریکائی به وطن فروشی پرداخت و فرمود: « از برای تجارت و منفعت ملت آمریکا مملکتی بهتر از ایران نه! چه که مملکت ایران مواد ثروتش همه در زیر خاک پنهان است»[۹۷]

عبدالبهاء در(۲۸ ربیع الاول۱۳۴۰ ق و۷ آذر ۱۳۰۰ ش) برابر با ۲۸ نوامبر سال ۱۹۲۱ میلادی در پی یکبیماری نه چندان بلند مدت مُرد، و در کنار قبر باب دفن شد، در تشییع جنازه او نمایندگان دولت انگلیس ازجمله هربرت ساموئیل حضور یافتند و اربابان غربی اوبه انحاء مختلف به ابراز همدردی با بازماندگان او پرداختند :« وزیرمستعمرات حکومت اعلیحضرت پادشاه انگلستان مستر وینستون چرچیل … تقاضانمود مراتب همدردی و تسلیت حکومت اعلیحضرت پادشاه انگلستان را به جامعه بهائی ابلاغ نماید… و ایکونت النبی نیز… اعلام نمود به بازماندگان فقیدسر عبدالبهاعباس افندی و جامعه بهائی تسلیتصمیمانه مرا  ابلاغ نمایید… فرمانده کل قوای اعزامی مصر جنرال کنگرویو، نیزتلگراف ذیل را مخابره نمود : متمنی است احساسات عمیقه مرا به خاندان فقیدسِرعباس بهائی ابلاغ نمایید.»[۹۸]

عباس افندی فرزند پسر نداشت، وبا آنکه غصن اکبر (محمدعلی افندی) زنده بود، در الواح وصایای خود، برای رهبری بهائیان بنای تازه ای به نام سلسله امرالله تاسیس نمود، که یکی پس از دیگری خواهد آمد وهریک بایستی جانشین خود را تعیین نمایند که مرجع و مطاع همگان وعضو ممتاز و رئیس «بیت العدل» است. بیت العدل مجلسی متشکل از ۹ نفر هستند و به سه درجه انتخاب می شوند ومسئولیت قانون گذاری بهائت به عهده آن ها می باشد.

بر اساس همین نوشته (شاید دیکته شده از لندن) شوقی افندی فرزند میرزا هادی افنان و نوهی دختری عباس افندی، به عنوان اولین ولی امرالله وپس از او سلسله اولیای امر در نسل او و فرزند ذکور و بکر او خواهد بود.[۹۹]

شوقی در ایام حیات جدش در دانشگاه آمریکائی بیروت و آکسفورد لندن به مطالعه و تحصیل پرداخت، به ظاهر شوقی به یاری مادرش به ریاست رسید، ولی تعدادی ایشان را نپذیرفتند و جدائی دیگری شکل گرفت وبرخی از بزرگان ومبلغین بهائیت، مانند عبدالحسین آیتی معروف به آواره، فیض اله صبحی کاتب عبدالبهاء، و میرزا حسن نیکو، از این مرام دست شسته به دامان پاک اسلام برگشتند. وشوقی آن ها را به باد فحش و ناسزا گرفت و آنها هم دست به قلم شدند وبا نوشتن کتاب هائی مثل کشف الحیل آیتی، خاطرات صبحی، و فلسفه نیکو سوابق ناپسند و زشت صباوت شوقی را فاش ساختند. و گروهی هم الواح وصایا را، نا معتبر دانسته ومیرزا احمد سهراب را که از خویشان نزدیک شوقی بود به رهبری برگزیدند و سهرابی نام گرفتند، کاروان خاور و باختر را تشکیل دادند.

شوقی در ایام حیات خود به سبک اروپائی به بهائیت صورت تشکیلات حزبی داد، و محافل منتخب ملی و محلی را بوجود آورد ودر بعضی از کشور ها به نام محافل مذهبی یا تجاری به ثبت رسانید. روحیه ماکسول همسر امریکائی شوقی می نویسد « میل مبارک آن است که … محفل را به اسم جمعیت دینی و اگر نشد به عنوان هیئتی تجارتی تسجیل نمایند»[۱۰۰]

در زمان ریاست شوقی حکومت صهیونیزم اسرائیل در قلب جامعه اسلامی روی کار آمد و مسلک ساختگی بهائیت را برسمیت شناخت، جالب این که بهائی ها حق تبلیغ یهودی ها را ندارند. شوقی ربانی برخلاف پیش بینی و پیش گوئی عباس افندی عقیم بود و فرزندی از او بجا نماند، شوقي در سوم آذر ۱۳۳۵ شمسي تعدادي از بهائيان را براي انجام وظايفمختلف از جمله حفاظت و تبليغ امر بهأالله با عنوان «ايادي امرالله» انتخاب كرد. برخي از اسامي اين افراد به شرح زير بود:

۱ –  ايادي امرالله چارلز ميسن ريمي ۲ – ايادي امرالله خانم روحيه ماكسول (همسر آمریکائی شوقي افندی) ۳ – ايادي امرالله اميليا كاليز ۴ – ايادي امرالله لروي ليواين ۵ –  ايادي امرالله علي اكبر فروتن، (فروتن در عصر پهلوي مدتي رياست آموزش و پرورشهمدان را برعهده داشت و نويسنده جزوه هاي درسي اخلاق كودكان و نوجوانانبهائي بود. اولين وظيفه اين هئيت ايجاد رابطه با دولت اسرائيل بود.

شوقی افندی به سال ۱۳۷۷ هـ ق مطابق با ۱۳۳۶ هـ ش به مرض آنفلانزا در لندن از دنیا رفت و همانجا دفن شد.

پس از مرگ شوقي افندي كشمكش شديدي بين بهائيان برسرجانشيني او در گرفت وبسياري از آنان رهبري همسر آمريكايي او به نام روحيه (ماري) ماكسول (حضرت حرم) رابه عنوان رئیس معنوی پذيرفتند. و ریاست ظاهری را با ایادی امر الله و باب امرالله را تا ابد مسدود دانستند. وشش سال بعد از مرگ شوقی در سال ۱۳۴۲ كنفرانس ويژه اي با حضور سران مهم فرقه بهائيت در لندن تشكيل، و دراين كنفرانس با عجله اولین اعضاي مجلس بيت العدل به تعداد ۹ نفر انتخاب كردند، و اين بيت العدل به شهر «حيفا» در «اسراييل»منتقل شد، كه تاكنون فعال است و هرچند سال يكبار با تجديد انتخابات اعضاي آن تغيير مي كند. رياست (معنوی) اين گروه كه به بيت العدل حيفا شهرت دارد، با روحيه ماكسول، همسرشوقي افندي بود كه او نيز در سال ۱۳۸۱ شمسي از دنیا رفت. اگرچه طبق الواح وصایای عبدالبها‌، بیت العدل فعلی بدون سرپرستی و زعامت ولی امر منصوب، اعتبار ومشروعیت ندارد ولیکن تشکیلات بهائیت برای آن رنگ ولعاب دینی و مذهبی داده و به اغفال اغنام الله ادامه می دهند.

اسامی اعضای اولین دوره ی بیت العدل به این شرح می باشند:

۱ –  چارلز ولكات (امريكايي)، ۲ –  بوراكاولين(آمريكايي )، ۳ –  هوگ چانس (امريكايي)، ۴ – ایموس گيسبون (آمريكايي)، ۵ – علي نخجواني(ايراني )، ۶ – لطف اله حكيم (ايراني)، ۷ – هوشمند فتح اعظم ( ايراني)،  ۸ – دیویدهافمن(انگليسي)، ۹ – ايان سمپل (ايرلندي)، (چهار امریکائی، سه ایرانی، یک انگلیسی و یک ایرلندی)

بیت العدل تا بحال ده  دوره تشکیل شده است و طول هر دوره پنج سال می باشد، و به صورت تشکیلات حزبی اداره می شود.

آیا فکر نمی کنید این ترکیب کمی مشکوک است، و صد البته ملموس و محسوس است که سرویس های جاسوسی آمریکا، انگلیس، اسرائیل، و … بهائیت را رهبری و مدیریت می کنند.

چنانچه در آمار مربوط به بیت العدل آمده است ، امريكائيان وايرانيان تمامي دوره ها اكثریت مطلق كرسي هاي بيت العدل را تصاحب كرده اند، در كنار دو مليّت ايراني و آمريكائي، يك نفر مليّت انگليسي طي دوره هاي اول تا چهارم ، يك نفر مليّت ايرلندي ، در تمامي هشت دوره يك نفر مليّت هندي در دوره هاي ششم تا هشتم يك نفر مليّت كانادائي نيز در دوره هاي چهارم تا هشتم حضور داشته اند.

برای روشن شدن مطلب یک کوچولو به عقب بر می گردم، یادتان باشد گفتیم که جناب عبدالهاء به نفع انگلیس و بر ضد دولت مسلمان عثمانی در فلسطین جاسوسی می کرد که دستگیر و زندانی می شود و جمال پاشا تصمیم به اعدام ایشان در دامنه کوه «کرمل» می گیرد، به سرعت انگلیس وارد عمل شده وپس از این که نیروهای انگلیسی در بندر حیفا پیاده می شوند عباس افندی نجات یافته وبه نشان عالی پهلوانی  «نایت هود» (Knighthood) و لقب «سِر» (Sir) مفتخر می گردد. چرا ؟؟!

چون قوای متجاوز انگلیس فاتحانه وارد سرزمین فلسطین شد عباس افندی به استقبال آنان شتافت و انبار های بزرگ آذوقه را که صد البته با پول انگلیس قبلاً تهیه و پنهان کرده بود، در اختیارایشان قرار داد، در حالیکه مردم آن سامان در قحطی و مضیقه شدید معیشت به سر می بردند.

جالب است بدانید سرکار آقا خودش را مسلمان معرفی کرده و در نماز جماعت فلسطینیان شرکت می کرد. پس این همه دست و دلبازی دولت انگلستان وبخشیدن القاب و نشان بی سبب نبوده است، چون هیج جا چیز مفت به آدم نمی دهند. و اکثر بهائی های بیچاره فکر می کنند دیندار هستند. و نمی دانند که رهبران عزیزشان سر در آخور سرویس های جاسوسی بر علیه مسلمانان و مسیحیان وحتی یهودیان دیندار، دارند، و بر علیه همه کشور های صاحب ثروت، و معادن و نفت حتی بودائیان و بت پرستان فعالیت می کنند و الاّ پول مفت به کسی نمی دهند.

عباس افندی شخصاً و کتباً در تاسیس اسرائیل غاصب با انگلیس همکاری کرده است ودر همین روزها بود که عبدالعزیز امیر وهابی عربستان لقب سلطان می گیرد وبا خط مبارک خویش فلسطین را برای یهود می بخشد (به صفحه ۶۰ کتاب یکی بود و یکی نبود وهابیت بدون مقدمه از همین نویسنده مراجعه فرمائید) وبعد رژیم جنایتکار اسرائیل به وجود می آید وکشتار راه می اندازد وزمین بدون عرب میخواهد، جنایات صهیونیست ها بقدری وحشتناک است که هیچ دلی نیست که بشنود و کباب نشود.

در سال ۱۳۳۰ در صفحه ۸ شماره پنجم مجله اخبار امری نشریه ی رسمی محفل ملی بهائیان ایران نوشت: « بانهایت افتخار و مسرّت بسط و گسترش روابط بهائیت با اولیای امور دولت اسرائیل را به اطلاع بهائیان می رسانیم » و در همان ایام نمایندگان بهائیت با «بن گوریون» نخست وزیر اسرائیل ملاقات هائی داشتند که طی آن ها مراتب امتنان و تقدیر خود را نسبت به حکومت اسرائیل و نیز عواطف و احساسات صمیمانه بهائیان را برای پیشرفت دولت اسرائیل به او ابراز نمودند. و در همان سال ها شوقی افندی در ملاقاتی که با «بن زوی» رئیس جمهور اسبق اسرائیل داشت به او گفت « امید وارم مرکز جهانی بهائی در کشور اسرائیل بتواند در ترقی و تعالی مملکت و سعادت اهالی همواره به نحو روز افزون مؤثر واقع شود. از ابتدای تاسیس حکومت اسرائیل، بهائیان همواره با دولت اسرائیل روابط صمیمانه داشته اند.» (مدرک مجله فوق الذکر صفحه ۱۴ و ۱۵)

تماس های مکرری که میان مقامات اسرائیلی و بهائی صورت گرفت مثل دیدار رسمی رئیس جمهور سابق اسرائیل «زالمان شازار» از مرکز بهائیان در هفتم آوریل ۱۹۶۴ و ردّ و بدل شدن تعارفات خیلی صمیمانه میان آنان نشانه ی ارتیاط و همکاری شدید بهائیان و صهیونیسم است.

من فقط با یک نمونه از هزاران رابطه ای که بهائیت با رژیم صهیونیستی دارد بسنده می کنم، و آن بخشی از سخنان خانم روحیه ماکسول زن شوقی و رئیس بیت العدل (که در سال ۲۰۰۲ ، میلادی و ۱۳۸۱ شمسی مُرد) در مصاحبه مطبوعاتی اش اشاره می کنم که گفت: « من ترجیح می دهم که جوان ترین ادیان یعنی بهائیت در تازه ترین کشور دنیا، یعنی اسرائیل نشو و نما نماید. ما به اینجا یعنی اسرائیل تعلق و وابستگی داریم و در حقیقت باید گفت که آینده ما و اسرائیل مانند حلقه های یک زنجیر به هم پیوسته است»[۱۰۱]

سیزدهمین کانونشن بین‌المللی: اعضای بیت العدل اعظم انتخاب شدند (اردیبهشت ۱۴۰۲)

اعضای بیت‌العدل اعظم برای یک دوره ۵ ساله انتخاب می‌شوند.

اعضای بیت العدل اعظم از سمت چپ به راست: چونگو مالیتونگا، پل لمپل، خوان فرانسیسکو مورا، ایمن روحانی، پیمان مهاجر، شهریار رضوی، پراوین مالیک، آندره دونوال و آلبرت انشیسو انسونگا. اعضای بیت العدل اعظم توسط نمایندگان سیزدهمین کانونشن بین‌المللی بهائی در حیفا انتخاب شدند.

منابع :

[۱] –  تلخیص تاریخ نبیل ص ۶۴

[۲]  –  همان ص ۲۸

[۳]  –  هادی اکبری ، ترجمه دست نوشته هائی از کینیاز دالگورکی ص ۱۵

[۴] – میرزا آقاخان نوری پدر میرزا حسینعلی نوری معروف به  بهاءالله و میرزا یحیی معروف به صبح ازل می باشد

[۵]  – مَرَدَه : جمع مرید

[۶]  –  هادی اکبری ، ترجمه دست نوشته هائی از کینیاز دالگورکی صص ۱۶ –  ۱۸

[۷]  – هادی اکبری ، ترجمه دست نوشته هائی از کینیاز دالگورکی صص ۳۸ و ۳۹

[۸]  –  همان ص ۴۰

[۹]  –  هادی اکبری ، ترجمه دست نوشته هائی از کینیاز دالگورکی ص۴۰

[۱۰]  – امروزه عموم شیخیان پیروان حاج کریم خان کرمانی هستند، مرکزشان کرمان و رهبرشان یکی از نوادگان حاج محمد کریم خان ملقب به سرکار آقا می باشد.

[۱۱]  –   میرزا شفیع تبریزی در آذربایجان نفوذ داشت و اندکی بعد از سید رشتی در گذشت.

[۱۲]  – میرزا طاهر حکاک اصفهانی به اسلامبول رفت و در آنجا مریدانی پیدا کرد  وسر انجام کارش به دعوی مهدویت کشید وعاقبت  با زهر کشته شد.

[۱۳]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۵۵

[۱۴]  –  ایقان بهاءالله چاپ مصر ص۱۸۰

[۱۵]  – عدد نبیل به حساب اعداد ابجد مساوی است با محمد، بنابر این علی قبل نبیل یعنی علی محمد

[۱۶]  –  الکواکب الدریه ج ۱ص۵۲ و ۵۳

[۱۷]  –  تلخیص تاریخ نبیل ص ۱۹۰

[۱۸]  –  سید ضیاء الدین روحانی،کتاب مزدوران استعمار در لباس مذهب، با مقدمه آیت اله ناصر مکارم شیرازی، چاپ سوم صص ۱۰۰ و ۱۰۱

[۱۹]  –  تلخیص تاریخ نبیل ص ۲۰۰

[۲۰]  –  پاورقی ص ۱۰۴ کتاب حضرت بهاء الله نوشته محمدعلی فیضی و ص ۱۰۵ بخش سوم ظهور الحق

[۲۱]  –  الکواکب الدریه ج ۱ ص ۷۵

[۲۲]  –  تلخیص تاریخ نبیل صص ۲۰۱ و ۲۰۲ بطور خلاصه

[۲۳]  –  معنی آذری فتی الملیح

[۲۴]  –  صفحات ۱۰۶ و ۱۰۷ کشف الغطاء، ص ۳۲۴ ظهور الحق، ص۱۲۰ جلد یک کواکب الدریه

[۲۵]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۲۶۹

[۲۶]  –  میرزا صالح پس از گریز در خانه  ی رضا خان ترکمان پنهان شدوسپس با همدستی او به مازندران رفت و در جریان جنگ طبرسی به سزای عمل ننگینش رسیده وکشته شد.(تلخیص تاریخ نبیل ص ۲۷۱

[۲۷]  –  کتاب حضرت بهاءالله صفحات ۳۱ تا۳۴ ، تلخیص تاریخ نبیل صفحات ۲۷۲ و ۲۷۳ و …

[۲۸]  – مرآت یعنی آینه ومقصودش از مرآت چهارم همان رکن رابع سید رشتی است که از نظر شیخیه آینه تمام نمای ائمه اطهار به شمار می آید

[۲۹]  –  بار فروش نام قدیم شهر بابل فعلی است

[۳۰]  –  قرن بدیع شوقی افندی جلد یک ص ۱۷۲

[۳۱]  –  کواکب الدریه ج یک ص ۲۶۰

[۳۲]  – کواکب الدریه جلد یک صفحات ۱۲۸ و ۱۲۹ و ۲۷۱

[۳۳]  – تذکرة الوفا ص ۳۰۷

[۳۴]  –  تلخیص تاریخ نبیل از ص ۲۹۵ تا ۲۹۷

[۳۵]  –  تذکرة الوفا ص ۳۰۷

[۳۶]  –  سوره مبارکه قمر آیات ۵۴ و ۵۵

[۳۷]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۲۹۸

[۳۸]  – تلخیص تاریخ نبیل صص ۲۹۹ و ۳۰۰

[۳۹]  – همان ص ۳۰۰

[۴۰]  – همان ص ۳۰۱

[۴۱]  – شوقی افندی، قرن بدیع ، جلد یکم ص ۱۷۸

[۴۲]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۳۱۷

[۴۳]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۳۲۴

[۴۴]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۳۲۸

[۴۵]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۳۶۱

[۴۶]  – کاشانی، حاجى ميرزاجانى؛ نقطةالکاف ، ص ۱۶۲

[۴۷]  – تاریخ تلخیص تاریخ نبیل ص ۴۹۶

[۴۸]  – همان ص ۵۰۴

[۴۹]  – تلخیص تاریخ  نبیل فصل ۲۴ ص  ۵۸۰

[۵۰]  – تلخیص تاریخ  نبیل فصل ۲۴ ص  ۵۸۲

[۵۱]  – تلخیص تاریخ  نبیل فصل ۲۴ ص  ۵۷۱

[۵۲]  – تلخیص تاریخ  نبیل فصل ۲۴ ص  ۶۱۹

[۵۳]  – تلخیص تاریخ  نبیل فصل ۲۴ص  ۶۰۷

[۵۴]  – کواکب الدریه ج ۱ ص  ۱۳۴

[۵۵]  – تاریخ ظهور الحق ص ۱۳۱

[۵۶]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۳۶۳

[۵۷]  – کواکب الدریه ج۱ ص ۲۰۴

[۵۸]  – تلخیص تاریخ  نبیل فصل ۲۴ ص  ۶۰۱

[۵۹]  – یعنی من همان قائمی هستم که شما به ظهورش وعده داده شده اید

[۶۰]  – پا ورقی تارخ ظهور الحق فاضل مازرندانی ص ۱۷۳ از قول میرزا حسینعلی به نقل از نبیل زرندی

[۶۱]  – نقطه اولی لقب میرزا علیمحمد باب است

[۶۲]  – تهران (طهران)

[۶۳]  – قاموس توقیع منیع مبارک نوشته میرزاحسینعلی صص ۵۱و۵۲ – تاریخ ظهور الحق صص۱۷۳و۱۷۴

[۶۴]  – میرزا حسین علی، جزء هفتم مائده آسمانی صص ۲۳۱ و ۲۳۲

[۶۵]  – تلخیص تاریخ نبیل  ص ۵۴۹

[۶۶]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۶۶۷

[۶۷]  – تلخیص تاریخ نبیل ص ۶۶۷

[۶۸]  – الکواکب الدریه جلد یکم ص ۳۳۶

[۶۹]  – هر آینه یکی از سفرای تو مرا در حالیکه در زندان تهران زیر غل و زنجیر بودم یاری کرد و به این خاطر خداوند برای تو مقامی معین فرمود که جز خودش هیچ کس عظمت آن مقام را در نیابد.

 

[۷۰] – شوقی افندی ، قرن بدیع ج ۲ صص ۸۹ و ۸۷ چاپ قدیم وصص ۴۸ و ۴۹ چاپ جدید

[۷۱]  – عبدالحسین آواره، الکواکب الدریه جلد یکم ص ۳۳۶

[۷۲]  – قرن بدیع جلد دوم ص ۱۲۳

[۷۳]  – البته باید یاد آور شد که این هدف مشترک استعمار برای  تمامی  فرق و احزاب سر سپرده و مذاهب ساخته شده به دست خود میباشد، و در این مورد که نابودی مسلمانان بویژه شیعیان در اولویت وظایف این مزدوران در شرق و غرب و شمال و جنوب این کره خاکی قرار دارد، تردیدی نیست و برای کسی جای شکی باقی نمی گذارد. و در هر جا مترصد فرصت هستند تا زهر خود را بریزند، و فرقی بین قتل عام های میانمار وبمب گذاری های پاکستان، افغانستان ، عراق و جنگ های داخلی در کشور های اسلامی وغیر اسلامی مستقل،  ندارد. و همه از یک  منبع دستور می گیرند، و هر مسلمان یا غیر مسلمان آزادی حرفی بزند یا حرکتی انجام دهد که باعث لطمه خوردن امنیت ملی کشور ها گردد، خودآگاه یا ناخودآگاه مزدور اهریمنی بنام استکبار جهانی است، که گول وسوسه های آنان را خورده است.

 

[۷۴]  – ص ۱۹۵ ایقان

[۷۵]  – شوقی افندی، قرن بدیع جلد دوم ص ۱۴۶

[۷۶]  – شعار معروف پیر استعمار بریتانیا (انگلیس)

[۷۷]  – تاریخ ظهور الحق ص ۶۶

[۷۸]  – – اشراق خاوری، رحیق مختوم ص ۱۱۴۹ (زرین تاج در سی و شش سالگی در سال ۱۲۶۹ در تهران اعدام شد و جنازه اش به چاه اندخته شد « نبیل زرندی» )

[۷۹]  – جزء یکم مائده آسمانی ص ۴۰

[۸۰]  – بهاءالله ، کتاب بدیع  ص ۳۷۹ و جزء چهارم مائده آسمانی ۳۳۷

[۸۱]  – قرن بدیع جلد دوم ص ۳۳۵ و رحیق مختوم ص ۲۰۱

[۸۲]  – تنبیه النائمین ص ۱۹ و ۶۵

[۸۳]  – قرن بدیع جلد دوم  ص ۲۴۵

[۸۴]  – قرن بدیع جلد دوم ص ۱۳۴

[۸۵]  – الکواکب الدریه جلد یکم صفحات ۳۸۰ و ۳۸۱

[۸۶]  – اغصان لقب فرزندان و خویشاوندان میرزا حسین علی و افنان لقب خوشاوندان باب است و غصن اعظم یعنی عباس افندی و غصن اکبر یعنی محمدعلی

 

[۸۷]  – مجموعه الواح چاپ مصر صفحه ۴۰۰ تا ۴۰۳

[۸۸]  – جهت احتراز از اطاله مطلب و پرهیز از ذکر تعارفات رکیک مطالب فوق اشاره ای بود از کتاب های توقیعات مبارکه شوقی افندی (لوح قرن) جلد یکم ص ۱۰۳ ، رحیق مختوم ص ۸۷ ، مکاتیب جلد یکم صفحات ۴۴۲ و ۴۴۳ ، مکاتیب جلد دوم ص ۲۳۴ و …

[۸۹]  – رحیق مختوم صفحات ۲۵ تا ۲۸ و صفحات ۱۷۴ و ۱۷۵ ، گنجینه حدود و احکام ص۳۱

[۹۰]  – مکاتیب جلد دوم ص ۱۸۲

[۹۱]  – عزیزالله سلیملنی، مصابیح هدایت، جلد دوم، چاپ لجنه نشر آثار امری، ص۲۸۲

[۹۲]  – مکاتیب جلد ۲ ص ۳۱۲

[۹۳]  – قرن بدیع جلد سوم ص ۲۹۷

[۹۴]  – همان ص ۲۹۹

[۹۵]  – مکاتیب جلد سوم ص ۳۴۷

 

[۹۶]  – (قرنبدیع، صفحه ۶۲۴ و ۶۲۵)

[۹۷]  – خطابات مبارکه ص ۳۲

[۹۸]  – کتاب قرن بدیع جلد ۳ صفحه ۳۲۱

[۹۹]  – الواح وصایا چاپ مصر از صفحه ۱۱ تا ۱۶

[۱۰۰]  – کتاب گوهر یکتا ص ۳۸۴

[۱۰۱]  – مجله اخبار امری نشریه رسمی محفل ملی بهائیان ایران، شماره پنجم ، سال ۱۳۳۰ صفحه  ۱۱ تا ۱۵

 

پیوند پایدار
برچسب ها :

پاسخ دهید

دیدگاه شما